"زمآن نه میگذرد، نه صدایی دارد. آنچه میگذرد ماییم و آنچه صدا میدهد ساعتمان است."
زمان ساکت است و با سکوت، مرگ ها دیده و رنج ها چشیده است. زمان نه حرفی میزند، نه حرفی دارد که بزند. وقتی رفت، وقتی همه فهمیدند صدایی نداشت، میفهمیم چقدر له شده ایم. 
زمان همانی است که "نسل هارا در سکوتش حریصانه می بلعد". بی صدا راهش را پیدا میکند و بی صدا آغوشمان را رو به درد باز میکند. زمان همانی است که "میجود و خرد میکند" بی آنکه چیزی بفهمیم، و وقتی چشم هایمان باز شد، استخوان هایمان را ببینیم که زیر کوهی از خاک پوسیده است، خاطره هایمان را که دود شده است، و آرزوهامان را، که بی جامه، از گوشه ای به ما چشم دوخته اند.
زمان نمیفهمد، دل ندارد، دلش به حال هیچ عاشقی نمیسوزد، دلش تنگِ هیچ کدام از آن هایی که بلعیده نمیشود. زمان در سکوت بی دلیلش جلو میرود و نمیگذرد، فریاد میکشد و صدا ندارد.
"و ما آن هایی هستیم که زیر آواره هایش قرار داریم ".  ما همان کسانی هستیم که اگر دست و پا نزنیم و خودمان را از زیر آوارش بیرون نکشیم، می بَلْعَدِمان. ما آن هایی هستیم که اگر خودمان را جمع و جور نکنیم، اگر هوای دلتنگی هایمان را نداشته باشیم، اگر فکر و خیالِ مرگ به سرمان بزند، اگر لحظه ای خوبی های آنچه داریم را فراموش کنیم بلعیده میشویم. 
"زمان راه خود را در تاریخ با همان سکوت و خستگی ناپذیری فرو می بلعد" و نه گم میشود، نه پیدا میشود. همیشه بی صدا میماند و اگر دیر بجنبیم نخواهیم دانست کجا پیدا خواهیم شد.

پ.ن: تکه های مختلف از راز فال ورق یاستین گوردر.

مثلا میشود که عادم ها هِی برنامه ریزی کنند برای یک چیزی و بعد ریده بشود به ـش.

یا مثلا کل یک روز را به یک چیزی فکر کنند و آخرش چون "آیم دایینگ" آن چیز یک هو برود.

یا مثلا یکی یک هو از در بیاید و به شما بگوید "آی لاو یو" و شما اصلا خوشحال نشود.

و خیلی چیز ها میشود کلا.

یا مثلا اینکه عادم کم کم حالش از خودش بهم بخورد که آنقدر دلش خوشِ همه چیز است.

یا آدم حالش از خودشان دوتا بهم بخورد که چرا نمیتواند گیوْ آپ عان عیچ عادِر کنند.

یا اینکه عادم نتواند چیز های خوب خوب بنویسد و دری وری ای مثل این در بیاید از نوشتنَش.

دیس ساکْس :|


وای چه خوشبختم من :')

ما همیشه خوشبخت خواهیم بود
راستش را بخواهید، اگر دست و پایم را ببندید و با چاقو روی دست هایم نقاشی بکشید و بعدش روبرویم بنشینید و "تویکس" بجوید و هِر هِر به قیافه ام بخندید من هنوز هم میگویم که ما خوشبختیم،  و جمع هم میبندم چون همه مان خوشبختیم.
حتی اگر خودمان را از ترس آینده جِر بدهیم یا دلمان آنقدر برایش تنگ شود که با عکسش چرت و پرت گویی راه بیندازیم هنوز هم خوشبختیم.
نپرسید چرا، چون نمیدانم. نمیدانم چرا خوشبختیم. فقط میدانم خوشبختیم .

میگویم خوشبختیم. چون همین که عکسش را داریم که دری وری بگوییم باهاش. همین که سالی/ماهی یک بار غذای خوشمزه داریم، همین که گاهی از ته دل میخندیم، همین که یکهو اَوْت آوْ نووِر دلمان هوس میکند "وای چقد مستم من" بخوانیم یعنی خوشبختیم.

میگویم خوشبختیم چون هولِ آینده را داریم. چون میترسیم چند سال دیگر شود و من در کلِ سالی که باید مثل سگ درس بخوانم دیگر با هم حرف نزنیم و بعد او یادش برود که ما قرار بود با هم ران اِوِیْ بکنیم، خیلی هم میترسیم از این اما نمیدانم یک جایی دیپ دَوْن میگوید که او یادش نمیرود. خوشبختیم چون یک چیزی دیپ دَوْن به حافظه ی او اعتماد دارد.

میگویم خوشبختیم. و بله خوشبختیم. آنقدر این را میگویم تا چشم هایتان در آید و باورتان شود. میگویم خوشبختیم چون خیلی چیز ها داریم، خیلی چیزها که آنقدر زیادند که بعضی وقت ها یادمان میرودِشان و الکی غرغر میکنیم. یا الان میگوییم چرا چرت میگویی ما چی داریم؟ راستش اینجا جایش نیس به خاطره ی مربوطه اشاره کنیم اما فقط باید در جوابش بگویم که ما "این" را داریم و باید برای این که "این" را داریم و خیلی ها ندارندش و حتی از ما خوشبخت تران هم ندارندش بگوییم خوشبختیم.

میتوانم تا روزی که مدرسه ها باز شود برایتان دلیل بچینم. و بگویم که ما حتی چقدر خوشبختیم که سی و نه روز داریم قبل از اینکه مدرسه ها شروع شود. و بگویم که چقدر اینجا همه چیز ساکْس و چقدر من احمقم که هنوز خوشبختم. اما نمیخواهم سی و نه روزم را حرام کنم تا حالیتان شود چقدر خوشبختیم. میخواهم سی نه روز خیلی خوشبخت باشم؛ هومسْتاک بخوانم، کتاب بخوانم، شعر بنویسم و تا میشود آهنگ گوش کنم و بستنی بخورم. تا میتوانم خوشبخت باشم. ما خوشبختیم چون احمقیم. ما احمقیم چون خوشبختیم.

Liars everwhere

من از دروغ بدم می آید. یعنی حتی بیشتر از دروغگو ها یا بیشتر از آن کسی که اختراعش کرد از دروغ بدم می آید.
من از دروغ حالم بهم میخورَد. حتی از اسمش حالم بهم میخورد. اما چه میشود کرد. بعضی ها دروغ میگویند. بعضی ها دلشان نمیخاهد دروغ بگویند ولی دروغ میگویند.
من اگر میشد هیچوقت دروغ نگویم خیلی خوب میشد. اما من یک دروغگو هستم. متنفرم از دروغ هایی که مجبورم میکند بگویم. از دروغ هایی که مرا در عمل انجام شده قرار میدهد تا بگویمشان. من ازَش متنفرم که به زور کاری میکند من دروغ بگویم،نقش بازی کنم.
هلیا جان! من بیشتر از دروغ، از تو در هنگام دروغ گفتن بدم می آید. 

من عاشق آرزوهایم هستم. و شاید بعضی وقت ها -برای خوش کردنِ دلِ خودم- آرزوهایم را برای خودم (یا آن ها) طوری بیان میکنم که انگار آلْرِدی اتفاق افتاده اند. من از دروغ متنفر و عاشق آرزوهایم ام. و این مزخرف ترین تناقض برای یک کسی است که از دروغ بدش می آید. 

من بدم می آید از اینکه آدم برای پس گرفتن چیزی که همیشه مال خودش بوده مجبور شود دروغ بگوید. بدم می آید که برای ثابت کردن اینکه آن چیز همیشه مال خودش بوده عادم باید نقش بازی کند.
ایت مِیْکْس می فیل پَتِتیک.
آی عَم پَتِتیک.

حرف هایم دارند سرریز میشوند. آنقدر حرف دارم که اگر میشد به مگس تبدیلشان کرد،  کل جهان اسهال میگرفتند. 



شاید آن روز که میرفت و نمیدانستش
شاید آن لحظه، در صحنه ی آهسته ـَش


کرسی شعر جدیدی است که هیچ ایده ای ندارم چطور تمامش کنم. 


پ.ن: کاش همیشه حرص خوردنم از خوشحالی بی دلیل و تخمی ام باشد.

پ.ن2: کاش آدرس وبلاگم را شانسی پیدا کند و دری وری هایم را بخواند و از عذاب وجدان بمیرد. 

پ.ن3: آنقدر عادم های زندگی ام زیاد شده اند که تا می آیم از دلتنگی یکی در بیایم به دلشکستگی آن یکی میرسم. تا می آیم بیخیال خاطره های یکی شوم شروع به نگران آن یکی شدن میکنم. 

پ.ن4: کلا من را ول کنید. الکی آمده است چسناله. حالش خیلی هم مسخره خوب است.