Liars everwhere

من از دروغ بدم می آید. یعنی حتی بیشتر از دروغگو ها یا بیشتر از آن کسی که اختراعش کرد از دروغ بدم می آید.
من از دروغ حالم بهم میخورَد. حتی از اسمش حالم بهم میخورد. اما چه میشود کرد. بعضی ها دروغ میگویند. بعضی ها دلشان نمیخاهد دروغ بگویند ولی دروغ میگویند.
من اگر میشد هیچوقت دروغ نگویم خیلی خوب میشد. اما من یک دروغگو هستم. متنفرم از دروغ هایی که مجبورم میکند بگویم. از دروغ هایی که مرا در عمل انجام شده قرار میدهد تا بگویمشان. من ازَش متنفرم که به زور کاری میکند من دروغ بگویم،نقش بازی کنم.
هلیا جان! من بیشتر از دروغ، از تو در هنگام دروغ گفتن بدم می آید. 

من عاشق آرزوهایم هستم. و شاید بعضی وقت ها -برای خوش کردنِ دلِ خودم- آرزوهایم را برای خودم (یا آن ها) طوری بیان میکنم که انگار آلْرِدی اتفاق افتاده اند. من از دروغ متنفر و عاشق آرزوهایم ام. و این مزخرف ترین تناقض برای یک کسی است که از دروغ بدش می آید. 

من بدم می آید از اینکه آدم برای پس گرفتن چیزی که همیشه مال خودش بوده مجبور شود دروغ بگوید. بدم می آید که برای ثابت کردن اینکه آن چیز همیشه مال خودش بوده عادم باید نقش بازی کند.
ایت مِیْکْس می فیل پَتِتیک.
آی عَم پَتِتیک.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.