New year?


امسال جاده ها یخ بسته بودند و راهمان از میزانِ واقعی اش دورتر شده بود. امسال سرد بود و باران نیامد و آفتابی بود و رنگین کمان نشد و باران آمد و زاینده رود را بستند و برف آمد و روی زمین ننشست و امسال همه چیزش در هم بود. امسال دو تا [و به نقل از بعضی اساتید، سه تا] شکست عشقی تویش داشت و کلی دروغ و خیانت تویش داشت و  پُر از آدم های بد بود و پُر از آدم های زشت بود و پُر از نگاه های بد بود و پُر از اشک و آه بود و پر بود از گریه ها و خودکشی هایی که نکردیم و موفقیت هایی که به دست نیاوردیم و بغض ها و خنجر هایی که خوردیم و پُر بود از سیل هایی که وقتی تاریک بود و تنها بودیم، نیامدند ما را با خود ببرند.
اما من توی چهارشنبه سوری همه شان را سوزاندم. آتش برپا کردم و همه ی اتفاقات بد امسال را تویش انداختم و رویش نفت ریختم و دست آروین را گزفتم از رویش پریدیم و زردیمان را از خاطراتِ بد و اتفاقات بد و آدم های بدِ امسال کردیم و سرخیِ سوختنشان از ما شد. 
اما من موهایم را بنفش کردم و به همه ی موفقیت هایی که میخواستم دست یافتم و سرِ هیراد داد کشیدم و تویِ دهنِ کسی که نخواست نامش برده شود زدم و آدم هایی که قرار است به زودی فامیلمان شوند را شناختم و یاد گرفتم با عمو هوشنگ، لری برخصم. امسال هرچقدر هم که بد بود، به بهترین نحو و با آبجوش هایی که آروین برای گلویِ داغانمان برایمان توی لیوان ریخت و با آتش هایی که موهای تازه رنگ شده مان را نسوزاند و با بغل کردن سپیده و با خوش خبریِ مامان جان در حالِ به پایان رسیدن است.
سالِ مزخرفی بود اما حالا که امسال دارد تمام میشود خدا را شکر کردم. حالا که دارد تمام میشود دعا کردم بشود خدا را بغل کنم  برای این همه چیزِ خوب که امسال توی زندگی ام گذاشت و این همه چیزِ بد که از زندگی ام به بیرونِ دروازه شوت کرد، برای فرشته هایی که فرستاد و برای نوتلا ها و سزار ها و بستنی های بدمزه و برای پغ ها و آتوسا ها و ممد ها، خدا را بغل کنم برای باران هایی که، هرچند بد موقع، باریدند و برای گلدان گل های جدیدم و برای achievement های امسالم و برای همه ی چیزهایی که باید خدا را بغل کرد به خاطرش. 
بیایید اما حالا که خدا افتخارِ بغل کردنش را به ما نمیدهد و ترجیح میدهد آن بالا بنشیند و خونش را با ما آدم هایی که کثیفی بینمان زیاد است، قاطی نکند، ما همدیگر را بغل کنیم و محکم بچلانیم تا تمامِ غم و خستگیِ امسال از تنمان در برود و سالی که چند روز دیگر قرار است امسال صدایش کنیم هم محکم بغلمان کند.


دخترِ توت فرنگی های شکلاتی


میگفت حالا که سال ها گذشته است از آن موقعی که جوری له شده بودم که بلند شدنم غیر ممکن بود و حالا که دیگر بهش فکر نمیکنم و قلبم برایش درد نمیگیرد و با آمدن اسمش اشکم در نمی آید و اگر معجزه ای نشود یادم بهش نمی افتد و چشم هایم را که میبندم تصویرِ خیانتش نمی آید جلوی چشمم و دلم تنگش نیست و دیگر دوستش ندارم و حتی ازش متنفر هم نیستم، حالا که دیگر برگشتن یا برنگشتنش مهم نیست پیش خودم میگویم کاش برگردد. میگویم کاش برگردد که ببیند من همان دختر آناناس های پاپیون دار هستم. کاش برگردد و ببیند من همان دخترِ مو فرفریِ سه سالِ پیشم که توی اتوبان با موتور تصادف کرد و همانی که توی جنگل های شمال عاشقش شد. برگردد و ببیند که من همان دل شکسته ای ام که گریه اش بند نمی آمد و آنقدر توی بغلِ غریبه ها گریه میکرد تا از حال برود و من همانی ام که سرش جیغ زدم و جلوی رویش تف انداختم و گفتم برود و بعد از رفتنش نفس کشیدنم سخت شد و من همانی ام که وقتی ازش خواستم برود نگاهم کرد و من برای آخرین بار زیرِ نگاهش آب شدم و من همانی ام که بعد از رفتنش 17 کیلو از وزنم، سرِ عشقِ نوجوانی ام، کم شد.

میخواهم برگردد. میخواهم نگاهش کنم. میخواهم ببیند نتیجه ی خیانتش را. میخواهم برگردد و ببیند که منی که داشتم از دوریَش هوا برای نفس کشیدن کم می آوردحم حالا یک نفر، هوایِ تازه در من دمیده. میخواهم ببیند ورژنِ جدید دختری را که جانش در میرفت برای نگاهش و دلش پر میکِشید برای بوسیدنش. میخواهم دخترِ آناناس های قصه اش را ببیند که حالا شده دخترِ توت فرنگی شکلاتی های قصه ی یک نفر دیگر. 

گفت کاش برگردد...



بعدا نوشت: پس چرا عروسی نمیکنه؟ :|


چرا از سایه های شب بترسم؟

تو خورشیدو به دست من سپردی

On one hand, so what? And on the other hand, who cares?

تو بمان شاید پروازم قفسی نچشد.

میخواستم بهانه ای پیدا کنم تا نامه ای برایت بنویسم. بگویم از نگاهت که بی شباهت نیست به اقاقی های باغچه ی نداشته مان. بگویم از بودنت، که از هر بودنی بهتر است. که غریقِ غرق در افکارش تا عمق صد متری را نجات میدهد. 

میخواستم بگویم که دنیا را توی آغوشت میشود جا داد. که لبخند که میزنی، همه ی بدی های دنیا خوب میشوند. که خوشحال که میشوی دیگر هیچ دردی توی دنیا نیست که بخواهیم برایش گریه کنیم.

میخواستم برایت نامه بنویسم. برایت کتاب چاپ کنم. برایت شعر بنویسم. آخر میدانی، آدم های زندگی من همه شان دروغگو بودند. برایم نامه های عاشقانه مینوشتند، از زیبایی هایم تعریف میکردند، من را سِفت بغل میکردند و ازم میخواستند موهایشان را ببافم و برایشان شعر بخوانم اما دروغگو بودند. آدم های زندگی من شعر هایم را دوست نداشتند، من را دوست نداشتند، غذاهایی که میپُختم را دوست نداشتند، صدای خواندنم را دوست نداشتند و از تهِ دل بغلم نمیکردند و من الکی کمرم درد میگرفت تا موهایشان را ببافم.

ٱدم های زندگی من همه شان قاتل بودند. آدم های زندگی من برای ماندنم اشک میریختند و با یک دستشان دستم را محکم فشار میدادند و با دستِ دیگرشان گلویم را. آدم های زندگی من توی کیفشان گاز اشک آور و مرگ موش میگذاشتند تا اشکم را در بیاورند.

آدم های زندگیم کتاب هایشان را پس گرفتند، خاطراتشان را پس گرفتند، نگاه هایشان را هم. آدم های زندگی من همه شان دروغ گفتند و ساک دستی هاشان را پر کردند و رفتند.

تو ولی ماندی. توی تاریک ترین شب هایم برایم گیتار زدی و برایمان آهنگ تنظیم کردی که بخوانیم. تو صدایم را دوست داشتی. تو به صدایم حسودیت میشد و دلت میخواست خواننده شوم. تو از دست پختم الکی تعریف نکردی و برایم غذاهای من در آوردی ات را درست کردی. تو برای آمدنم ذوق کردی. برای ماندنم جیغ کشیدی. برای خواندنم دست زدی. ساعت شماری کردی که بیایم و گفتی "چل و شیش ساعت دیگه مونده". شعرهایم را برای این و آن فرستادی و روی عکس پروفایلت گذاشتی. تو برای تمام شدنِ قهرِ هفده روزه مان روز ها را شمردی و نگذاشتی به هجده برسد. تو دروغ نگفتی. تو بغلم کردی و سرت را روی شانه ام گذاشتی و سرِ شانه ی ژاکتِ سفیدم را رژلبی کردی. تو لاک هایم را پس ندادی. لباس هایم را پس ندادی. کتاب هایت را پس نگرفتی. تو قبل از دیدنم گاز اشک آور و قرص خواب و چاقو و مرگ موش توی کیفت نگذاشتی. تو وقتی به زور از تختِ هتلِ سنت پطرزبورگ کشیدمت بیرون تا چمدانت را ببندی به جانم غر نزدی و وقتی شری سرم داد کشید دعوایش کردی. تو گرسنه ات نبود ولی رفتی برایم از اتاق مامانت این ها غذا آوردی. تو توی تنهاییِ پاریس لپم را بوسیدی و گفتی "بیا بریم که امامزاده ایفل حاجتتو میده". تو من را بردی بالای بام تهران و گقتی "وقتی عاشق باشی این شهر خیلی کوچیکه  و وقتی اون نباشه توی این شهرِ گنده یک متر مکعب هم برای من جا نیست." تو به دوست پسرت گفتی اگر با من نایس نباشد assـش را kick میکنی.

تو مثلِ بقیه ی آدم های زندگی ام نبودی. تو من را توی اتاق پرو ها غافلگیر میکردی و هار هار میخندیدی و کفش برایم انتخاب میکردی و از دیدن اینکه لباس هایی که خریده ایم مثل هم شده ذوق میکردی. تو درِ حمام را باز میکردی و من جیغ میزدم و تو میخندیدی و آهنگ میخواندی و وقتی میگفتم "برو گمشو بیرون"، میگفتی "you're the gay one". توی ترافیکِ پرِ دود و تنهاییِ تهران تو هندزفری ات را با گوشِ من تقسیم کردی و وقتی پلی لیستت رسید به "میشه نری"، آهنگ را عوض کردی تا خاطراتِ من قلبم را درد نیاورند. 

تو توی بدترین روز زندگی ام برایم شنیتسل درست کردی و به جای سیب زمینی کنارش نیمرو گذاشتی و معتقد بودی که خیلی هم خوشمزه میشود و برایم "کری" گذاشتی و نگذاشتی گریه ام بگیرد. تو از عاشق شدنم بیشتر از من خوشحال شدی. از له شدنم بیشتر از من شکستی. از خسته شدنم بیشتر از من غصه خوردی. تو گرد و خاک های روی دلم را پاک کردی. تو طوفان هایی که به سمتم می آمدند را بغل کردی تا آرام شوند و نسیم به خانه ام آوردی. تو از من و خستگی هایم یک آدم قشنگ تر ساختی و توی چشم هایم نگاه های خندان تر و روی لب هایم لبخند های واقعی تر نشاندی.

تو فرق داستی. تو با آدم های دروغگویِ فِیکِ زندگی من فرق داشتی. تو نمیخواستی دکتر شوی. تو میخواستی راک استار شوی و من و عشقت را توی کنسرتت به پشتِ صحنه راه بدهی و شامپاین برایمان باز کنی و سیب زمینی سرخ کرده مهمانمان کنی.

تو فرق داشتی. دروغ نگفتی.  فِیک نبودی. اشکِ تمساح نریختی. همین است که میخواهم برایت بنویسم. میخواهم برایت نامه بنویسم. میخواهم برایت آواز بخوانم. میخواهم همان هایی که میگویی به صدایم می آیند را برایت بخوانم. میخواهم کنارت یک عالمه گِی بازی در بیاورم. میخواهم برایت کیک و ته چین درست کنم و به خوشگلی هایت حسودی کنم و سرِ اینکه لباس انتخاب کردنت عذابمان میدهد به جانت غر بزنم و دیرمان بشود. میخواهم توی همه ی ترافیک های دنیا بلند بلند کنارت آهنگ بخوانم. میخواهم بغلت کنم و بگویم مرسی که با بودنت زشتی های دنیایم را نامرئی کردی و از من و دیوار های اتاقم یک دنیای گل گلی تر ساختی. 

میخواهم برایت بنویسم...



زادروزت خجسته باد کصافط ترینم.