برای تو نمینویسم که دروغ بودی.

ما دروغ بودیم؛

برای همین توی فِیری تِیل ها راهمان ندادند.

برای همین گریه مان گرفت.


شکی نیست در اینکه یادم می رود و خوب میشوم -یا شده ام- و شکی نیست در اینکه من دوباره عاشق میشوم -یا شده ام-. چیزی عوض نشده است. هوا همان هواست و دیوار های اتاق من هنوز گُل های آبی و بنفش دارند و چشم هایم هنوز همان شکلی نگاه میکنند و غذاهایی که میپزم هنوز همان مزه را میدهند و دست هایم هنوز انگشتِ وسطشان کج است و سنتورم هنوز توی جعبه ای گوشه ی اتاقم است ؛ اما چیزی که عوض شده است تویی، تویی در چشم های من. چیزی که عوض شده است تویی که دیگر زیباترین آرزوی من نیستی و دیگر چشم هایت سگ ندارد و نگاهت دنبالِ نگاهِ من نیست و دست هایت مثل قبل گرم نیست و لبخندت مثل قبل قلبم را پایین نمیریزد. چیزی که عوض شده است دست کسی است که من دیگر چشم بهش ندوخته ام تا انگشت اشاره اش را روی زنگ خانه مان فشار دهد و چیزی که عوض شده است چشم های توست که در را که باز میکنم منتظرِ نگاهِ ذوق مرگِ من نیست و چیزی که عوض شده است کسی است که لاس زدن بلد نبود و حرف های عاشقانه بلد نبود و چشم هایش من را که میدید مردمک هاش گشاد میشد و عاشقانه ترین شعر ها را میگفت و حالا چشم هایش سکوت میکنند و حرف هایش سکوت میکنند و نگاهش سکوت میکند. چیزی که عوض شده است هات چیپس هایی است که بدمزه شده اند و آب پرتقال ها و توت فرنگی ها و کیک هایی است که حالِ آدم را به هم میزنند و کافه هایی است که دوتا صندلیِ خالی دارند که ما قرار نیست رویشان بشینیم. چیزی که عوض شده است خوشگل ترین و خوشتیپ ترین آدمِ شهر است که حالا شده یک نفر که قوز میکند و نمیتوانم بهش بگویم قوز نکن،  نایس ترین آدمِ زندگیم است که شد لوس ترین آدمِ دنیا،  آدمی است که دروغ نمیتوانست بگوید و وقتی دروغ میگفت دست هایش را تکان نمیداد و نگاهش را میدزدید و شد دروغگو ترین و فرشته ای است که خدا برایم از آسمان فرستاده بود و شد کسی که از نگاهش آتش میبارد . 

چیزی که عوض شده است منم که از تاریک ترین کوچه ها نمیترسد و از نیمکت های چهار باغ نمیترسد و از خواجو نمیترسد و از این طرفِ سی و سه پل نمیترسد و از توی اتوبانِ نجف آباد تند رفتن نمیترسد و از تهِ باغمان نمیترسد و از تند ترین غذاها نمیترسد و از سرد ترین نگاه ها نمیترسد و بیشتر از قبل عاشقِ هوایِ سرد و گربه ها شده. چیزی که عوض شده است منم که عاشقانه ترین شعر هایم را حرامِ چشم های بی رحمت و دهانِ دروغگویت نمیکنم. چیزی که عوض شده است منم که عاشق کتابخانه ی پُرَت و طرز راه رفتنت و خطِ زیر چانه ات و گوشِ چپت نیستم و دلم برای دست تکان دادن هایت موقع حرف زدن و صدای خنده هایت و نگاه های ساکتت ضعف نمیرود و بزرگ ترین آرزویم کنارت خوابیدن نیست و چیزی که عوض شده است منم که تصویری که از تو داشت توی آتشِ شومینه ی نداشته ی گوشه ی اتاقش، توی دروغ هایت سوخت.


تو دروغ بودی؛

برای همین توی فیری تیل ها راهمان ندادند.

برای همین گریه ام گرفت.


میخواستم برایت گریه کنم. برای ردِ پایِ ناپیدایمان روی سنگفرش های کنار زاینده رود، برای نگاهت که میدزدیدی اش ازم، برای کادوهایی که بهت ندادم و کتاب هایی که نمیدانستم باهاشان چکار کنم و لباس هایی که از بس بویت را میدادند، کمدم هم بویت را گرفته بود. میخواستم گریه کنم برای فیلم هایی که با هم ندیدیم و حرف هایی که توی گلو هایمان خشکید و زنگ هایی که شبِ پنج شنبه به هم نزدیم تا بگوییم هم دیگر را دوست داریم و بعدش به سکوت هم پشت تلفن گوش کنیم، برای چیز هایی که توی کتاب هایم نوشته بودی و دلم نمی آمد پاکشان کنم، برای عکس هایت که دلم نمی آمد از روی دیوار بردارمشان، برای گُل رزی که بهت دادمش و گمش کردیم،  برای بارانِ مزخرف هفتِ شبِِ دهمِ آبان، برای آرزو های سوخته مان،  برای میلک شیک هایی که نخوردیم و شِعر هایی که نخواندیم و تکه هایِ باقیمانده ی "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" که وقت نشد برایم بخوانی. برایِ فیری تیلمان که زیرِ برف و باران لِه شد و زیرِ ولنتاین یخ زد. 


من دروغ بودم؛

برای همین توی فیری تیل ها راهمان ندادند.

برای همین گریه ام را خوردم.


گریه نکردم که مامان دعوایم نکند. گریه نکردم که درجه ی چشم هایم بالا نرود و مجبور نشوم بیشتر از این عینک بزنم. گریه نکردم که سرم درد نگیرد و چشم هایم باد نکند و نسوزد و قفسه سینه ام درد نگیرد و نفسم بالا بیاید و صبحش بدونِ تپش قلب بیدار شوم. گریه نکردم که تصویرِ تو که بلوزِ مشکیِ ساده با یقه ی باز پوشیده بودی و من را بغل کردی و گفتی "الهی بمیرم که گریه میکنی" و با انگشت شست دست راستت اشکم را پاک کردی، نیاید توی ذهنم و وسطِ تصویر های قشنگِ مغزم  گیر نکند و گریه نکردم که تو دروغ بودی و ما دروغ بودیم و من دروغ بودم. گریه نکردم که گریه نداشت.

گریه نداشت چون که تو آن کسی که من میشناختم نبودی. گریه نداشت چون که من آن کسی که جانش برایت در میرفت نبودم. گریه نداشت  که نبخشیده بودم دروغ هایت را و دروغ هایت را و دروغ هایت را. گریه نداشت چون که فرشته های جدید آمدند توی زندگی ام و برایم کتاب خریدند و شیکِ نوتلا خریدند و توی مهمانی ها با من رقصیدند و برایشان پنکیک درست کردم و عکس های جورابی با من گرفتند و من را بردند توی بهترین جای شهر و پاستا با سس آلفردو مهمانم کردند و کلِ شهر را با من قدم زدند و بهم دروغ نگفتند و خفه ام نکردند و عاشقم شدند و بغل هایشان و بوسه هایشان واقعی بود. گریه نداشت، که تو راهت دور بود و من راهم دور بود و گریه نداشت که تو عوض نشده بودی فقط چشم های کورِ من باز شده بود و گریه نداشت که به قولش، آدم ها اگر چهره های واقعیِ هم را میدیدند از هم فرار میکردند. گریه نداشت که من دیگر قفسه ی سینه ام درد نمیگرفت و چشم هایم نمیسوخت و قلبم توی پاچه ام فرود نمی آمد و صبح، بدون تپش قلب بلند میشدم و گریه نداشت که دروغ بودیم و توی فیری تیل ها راهمان ندادند.



بعدا نوشت:  وات دِ فــــــــــــــــاک؟ خوشگلترین؟ و خوشتیپ ترین؟ سیریسلی؟ :| الان میخاستی به واژه های خوشگل و خوشتیپ توهین کنی؟ وات؟ :|



غولِ چراغِ جادوی آبیَم.

ِ گفت ای کاش فصلِ شادی برسد

دوخت به در دو چشمِ آهویش را

در آرزوی خوشحالش مُرد

خاک خورد چراغِ جادویش را


دیروز صبح خواب ماندم. دیروز صبح خیلی زود بیدار شدم و دیدم خیلی زود است و هنوز وقت دارم که بخوابم و بابا رفت و من حال نداشتم بروم ازش خداحافظی کنم و خوابیدم و مامان در را باز کرد و دچارِ پَنیک اَتَک شده بود و گفت من خواب ماندم و ساعت هشت است و دیرمان شده و هستیا گریه میکرد که حالا من را توی مدرسه را نمیدهند. دیروز نرفتم مدرسه. مدرسه جای خوبی شده است. مدرسه درد ندارد. مدرسه نمره های پایین ندارد و آدم های چندشش که دو سه تا صندلی آن طرف تر یا یکی دو تا کلاس آن طرف تر مینشینند و عذاب وجدانِ بلاهایی که بر سر من آورده اند را ندارند، نامریی شده اند. مدرسه بهشت شده است. مدرسه خوب شده است و من نرفتم مدرسه. من نرفتم مدرسه و مریم را در اوجِ غمش بغل نکردم و نرفتم مدرسه و چشمِ آتوسا به در خشک شد و متین که به دور از چشمِ همه گریه اش گرفت من بغلش نکردم.

امروز رفتم مدرسه. امروز باران آمد. امروز بهشتِ بارانیمان بود چون دیگر باران آمدن درد نداشت و هوا که ابری شد نگفتم تورو خدا بارون نیاد. امروز روزِ قشنگی بود که بابا برایم از تهران غول چراغ جادو آورد و امروز آنقدر روزِ خوبی بود که تا هفت خوابیدم و با کابوس بیدار نشدم.

چیزی که میخواهم بگویم این است که زندگی ما همین است. میخواهم بگویم که نسترن اشتباه میگفت امکان ندارد از سختی های زندگی اینقدر ایده آل بیرون بیایی. امکان دارد. خدا یک عالمه معجزه ی قشنگ توی زندگی آدم قرار داده که در کلاس یا درِ اتاق آدم را باز میکنند و وقتی آدم را بغل میکنند آدم را ول نمیکنند. خدا عادم را توی یک صبح یک شنبه میخواباند تا آدم کلی با زندگیش حال کند و وقتی آدم توی دلش بستنی میخواهد، برایش بستنی میفرستد و برای مامان یک عالمه مریض و برای بابا یک عالمه اسب و گاو میفرستد که پولدار شویم و برویم آمریکا. 

میخواهم بگویم زندگیِ ما اگر اولش حالمان را به هم بزند آخرش پر از چیز های خوب است و میشود از سختی های زندگی، خیلی خیلی ایده آل بیرون آمد و میشود از مزخرف بودن های یکشنبه ها، یک عالمه یک شنبه ی قشنگ درست شود. 

میخواهم بگویم زندگی آنقدر خوب است که وقتی اعصاب آدم خورد یا خرد است توی آسانسور به آدم یک غولِ چراغِ جادوی آبی میدهد. و اینجاست که آدم متوجه میشود خیلی وقت است که دوباره به زندگی برگشته است و آرزوهایی دارد که بتواند سه تایشان را از غول چراغ جادویش بخواهد. 


پی نوشتِ بی ربط: اگر انقدر سِلف ریسپِکت نداشتم قطعا پست های قبلیِ وبلاگم را پاک میکردم یا آدرسش را عوض میکردم. لعنت به تو ای سلف ریسپکتِ عزیزم.

میاد هرروز خبر شاد/میزنیم از حنجره داد / این روزا رو نبرده باد


یک روز هایی هم مثل امروز یادمان می آورند چقدر خوشبختیم.

آنقدر همه چیز خوب است که ترس برم داشته. که نکند لولوی پشت دیوارها که هستیا ازش میترسد واقعی باشد؟ نکند زلزله بیاید؟ نکند بقیه ی قصه های قشنگِ زندگیم هم مزخرف تمام شوند؟ نکند آدم خوب های زندگی ام مثل آدم بد های زندگی ام شوند؟ نکند دلش نخواهد؟ نکند سوگل نیاید؟ نکند نشود؟ نکند نرویم؟ 

همه چیز به طرز غیر قابل باوری خوب است. شده ام همان هلیای چهار ماه پیش و مامان خوشحال است که من دوباره هر روز که از مدرسه می آیم با ذوق از ادونچر های بی مزه ام توی مدرسه و کانورسیشن های بی مزه ام با متینه و آتوسا که از خنده، گوشه ی چشم هایم را خیس کرده میگویم و به زور باید ساکتم کنند.  هیچ خبر بدی حالم را نتوانسته بگیرد و به هیچ جایم نبود وقتی سوگل خبرش را داد و به هیچ جایم نبود وقتی فلانی ها فلان چیز ها را گفتند و به هیچ جایم نبود وقتی آروین گندِ کانورسیشنِ فوق اخلاقیمان را در آورد و به هیچ جایم نبود و نبود و نبود و نیست. و من آنقدر خوشحالم که هنوز دو ماه مانده و من دارم برنامه های تولدم را میریزم و لیست مهمان هایم را تهیه میکنم. حالِ درس، به جز امتحان شیمیِ زشتم، خیلی خوب است و خیلی خوش اخلاق تر شده ام و دیگر به متینه نمیپرم و جلوی مامان یک هو گریه ام نمیگیرد و نایس تر با آقای برزگر برخورد میکنم.

اما همه چیز خوب است و من میترسم و میترسم و میترسم و مامان میگوید که ترس همه چیز را خراب میکند و من هم خوب میدانم که ترس همه چیز را خراب میکند اما میترسم و میترسم که ترسم همه چیز را خراب کند و خوشبختی ام را دوباره به هم بریزد و میترسم و میترسم. 

لعنت بر کس/کسانی که منِ خوشحالِ بیخیال را تبدیل کردند به منی که میترسد از ازدست رفتنِ خوشحالی هایش. 

از دستم نروید -_-



بعدا نوشت: سوگل نیومد ولی :)


But you don't have a shining ring above your head

هلیا

احساس رقابت، احساس حقارت است.

بگذار که هزار تیر انداز به روی یک پرنده تیر بیندازند.من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر میدارم. رقیب یک آزمایشگر حقیر بیش نیست.

بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود.

نادر ابراهیمی


من فرشته هایی در زندگی ام دارم که بی آنکه "بار دیگر شهری که دوست میداشتم " خوانده باشند یا فوق تخصص روانشناسی داشته باشند از همین چیز ها برایم میگویند و زندگی ام را بهشت میکنند. من فرشته هایی در زندگی ام دارند که بغل هایشان -چه ویرچوال چه واقعی- درد را از دنیایم دور میکنند. من فرشته هایی توی زندگی ام دارم که بال ندارند و ترنچ کت ندارند و چشم هایشان آبی نیست و چشم هایشان نور ندارد و یک خنجر نقره ای ندارند که باهاش شیطان ها را بکُشند اما دستم را میگیرند و من را با خودشان میبرند به یک جایِ دورِ بهتر.