Wish I could

مِن بابِ خودخواهی ام بگویم که مثلا اگر قرار باشد برویم آمریکا زندگی کنیم من دیگر با اینکه "آب هست ولی کم است" در مصرف آب صرفه جویی نخواهم کرد و مثلا دوساعت و نیم کفِ حمام مینشینم جاست فور د هِل آو ایت :|

آدما آدمو تنها میذارن.

I believe in aliens. You know why? Not because of the world being too big for us to be the only living creatures. Because the thought of us, being the only living creatures in a seemingly endless universe absolutely fucking terrifies me. It's the crippling loneliness. 



  ادامه مطلب ...

it's a deep cut but it'll heal eventually

گفتی که هروقت توانستم فکر نکنم که من خیلی خوبم و همه چیز تقصیر توست بیایم حرف بزنم. اما من نمیتوانم. من همینم. یک آدمی که یک هویی یک نفر سرخوشی اش را دزدید و یک آدمی که با اینکه ته دلش میداند نیست اما فکر میکند همیشه حق با اوست. یک آدمی که نمیخواهد ولی آن هایی که دوستشان دارد را زجر میدهد.یک آدمی که نمیتواند فکر کند که خیلی خوب نیست.
سو هیر آی عم.
فیلم ها و کتاب ها قرار است چیز یادِ آدم بدهند. قرار است یاد آدم بدهند که آدم باید بجنگد برای چیزی که میخواهد. که آدم بد هاآخرش میمیرند و آدم خوب ها آخرش یک نفس راحت میکشند. ولی من دیگر حالِ جنگیدن ندارم. دیگر خسته شدم از جنگیدن و زور زدن و تلاش برای کانْوینس کردنت. خسته شدم از جنگیدن برای چیزی که تو حاضر نیستی کوچک ترین قدمی برداری برایش. که تو به جز پاک کردن صورت مسئله راه حل دیگری بلد نیستی. که من میجنگم و تو اشکت در می آید و من طاقتش را ندارم و نمیتوانم فرار کنم و نمیتوانم بمانم و نمیتوانم بجنگم و نمیخواهم آن کسی باشم که اشکت را در آورده و آخرش من میمانم که دیگر جنگیدن را بس میکنم. 
که من جنگیدم ولی تو گذاشتی حرف های بقیه و تصمیم هایی که بقیه برایت میگیرند همان چیزِ کوچکی که برایمان مانده بود را هم خراب کند. که من جنگیدم ولی تو ترسیدی و پا پس کشیدی و نگذاشتی یک جوری سر در بیاوریم و یک راه حلی بیاندیشیم برایش. که من میگفتم به خودم "این ماییم بابا! ما که مث بقیه نیسیم. ما درستش میکنیم" ولی تو ترجیح دادی بگذاریم اوضاعمان همینطوری فاکداپ بپوسد. که من جنگیدم و آخرش تو گذاشتی برایت همه تصمیم بگیرند و با حرف هایشان مغزت را از این رو به آن رو کنند و بهت از طرزِ راه رفتن تا طرزِ فکر کردنت را دستور بدهند و بشوی یک کسی که من نمیشناسمش و بهشان گوش کنی و دستت را بگذاری توی دستشان تا ببرندت یک جایِ دورِ قشنگی که من نباشم تویش و ما نباشیم تویش. بروی جایی که مالِ آدم بدهاست. که با آدم بد ها دوست شوی و حالشان را خوب کنی و زندگی ات را بدهی دستشان و بشوی جزو آدم بدها.
چون  داستان ما فرق داشت با همه ی فیلم ها و کتاب ها. آدم بد ها آخرش یک نفسِ راحت کشیدند چون آدم خوب ها داشت حالشان از کلیشه ی داستانشان (ترکیب کلیشه و داستان غلطه) به هم میخورد و ترجیح دادند به جای کشتنِ آدم بدها، بلند شوند بروند یک جایی که استفراغشان نگیرد. که آدم بدها بمانند و خوشحال باشند و آدم خوب ها وقتی دیگر برایشان مهم نیست، بلند شوند بروند و آدم بدها دلشان خوش شود که اوه یس ما فراریشان دادیم.
که آخر قصه مان به قول نوژین اگر از این کشور نرفتم، از این شهر و اگر از این شهر نرفتم از این مدرسه میروم.

شایدم هیشکدام :|

بعدا نوشت: در جوابِ این بهم گف که تصمیم خودش بوده نه بقیه ، و اینکه عادما همشون بد اند ، فقط بعضیا واسه ی بعضیا بهترن 

بعدا تر نوشت: از اون کشور رفتم :)))

Cuz all that you are is all that I'll ever need

مِیْبی از بدی هایمان هم این باشد که نمیتوانیم مثلِشان بد و میین باشیم.
مِیْبی حتی فکرش هم خیلی میزربل باشد ولی باید اعتراف کرد که آن هایی که وقتی بغلشان میکنی هُلت میدهند خیلی خیلی خیلی بهتر از آنهایی اند که محکم و عاشقانه بغلت میکنند و بعد خنجرشان را از پشت فرو میکنند و با لبخندِ کریپیِ زشتشان دور میشوند.
مِیْبی آدم هایی مثل اکسل آمده اند تا با حرف ها و طرز فکرشان بهمان نشان دهند آدم بد هایی توی دنیا هستند که حتی از آدم بدهای ما هم بدترند.
و در پایان مِیْبی سوپرنچرال آمد توی زندگی مان تا علاوه بر خوشحال کردنمان، دستمان را بگیرد و کمکمان کند آدم بد ها را ببخشیم و درسِ زندگی بدهد بهـِمان :|

Yi

شاید ا ز معدود خوشبختی هایم هم این باشد که اگر مثلِ لکسی قرار باشد تا یک ساعت دیگر بمیرم هیچ حسرت و پشیمانی و افسوسی در زندگی ندارم  و میتوانم در آرامش بمیرم.


  ادامه مطلب ...