Apparently

مثل اینکه تاوانٍ خوشحال شدن از اشکِ آن کسی که اشکت را در آورده، دیدنِ اشک آن کسی است که اشک هایت را صد بار پاک کرده.

U gave me roses and I left them there to die

آن وسط های خیابان نیکبخت، یک مغازه ی فتوکپی است که وقتی بقیه ی مغازه ها بسته اند، باز است. یک مغازه ی فتوکپی است که تویش بوی سیگار می آید و شیشه اش آنقدر کدر است که نور را به زور از خودش عبور میدهد و صاحبش موهای پرپشتِ جو گندمی و لبخندی مهربان دارد. وسط های خیابانِ نیکبخت یک مغازه ی فتوکپی است که چند ماه پیش احتمالا یک شاخه غنچه ی رز قرمز روی زمینش افتاد و ما ندیدیمش و آن جا گذاشتیم بماند و نمیدانم که آقای مو جو گندمی، آن را توی سطل انداخت یا توی گلدان گذاشت یا توی باغچه جایی دفنش کرد. مهم نیست که آن شاخه ی رزی که من با ذوق برایش چیدم و هیچوقت نگذاشتم ببیند که تیغش دستم را بریده و وقتی بهش دادمش از خوشحالی جیغ زد، حالا پوسیده و تجزیه شده یا خشک شده و یک جایی روی طاقچه ی اتاقِ دخترِ آقای صاحب مغازه جزو دکور اتاقش شده. مهم نیست که آن آقا قصد ندارد شیشه های مغازه اش را تمیز کند یا کمتر سیگار بکشد که مغازه اش آنقدر جای ترسناکی نباشد. مهم این است که من میدانم حتی نیمکت های دایره ایِ چهار باغ و آن آبمیوه فروشی کنار خواجو و حتی مغازه ی کدرِ فتوکپی نیکبخت هم دلشان برایش تنگ شده.


 

ادامه مطلب ...

-Remember?
+No.

بیداری بی گاهِ اهل کهف

مسئله این است

که الفبای اقبالِ عده ای را

با تتابُعِ اضافات

یا چیزی شبیه خطِ شکسته نوشته اند.

یک واژه ی کم رنگ برای امید و 

هزار واژه ی مزخرف

که اندوهِ آدمی!

She would fly away if she had wings

میگفت حس میکنم تو به این دنیا تعلق نداری، جایت میان این آدم ها نیست. باید یک جای دیگر باشی، توی یک دنیای دیگر، پیش آدم های دیگر، پیش آن هایی که بیشتر شبیهت باشند یا بیشتر بفهمندت یا بهتر ببینندت. 

میگفت بعضی وقت ها که نگاهت میکنم یک چیزی را میبینم که توی هیچکس نیست. میگفت تو با همه فرق داری. تو از نفرت میگویی و از عشق مینویسی.  تو مینشینی یک گوشه با آرامش چایی فورت میکشی و از فرار کردن میخوانی. تو دست هایت را میکِشی بر موهای دختر دوازده ساله ی فال فروشِ سر چهارراه و بعد میگویی خودخواهی.

میگفت تو باید از اینجا بروی. نمیدانم جایت کجاست ولی باید بروی. باید تا میشود دور شوی تا آدم های اینجا دیوانه ات نکنند. میگفت این آدم ها آن هایی نیستند که تو میشناسی، آن هایی نیستند که بتوانی بینشان جا شوی، آن هایی نیستند که میبینی. حتی آن هایی نیستند که خودشان فکر میکنند هستند. این آدم ها همدیگر را با عشق در آغوش میکِشند و به شام دعوتت میکنند و توی غذایت زهر میریزند. برای اینکه سردت نشود رویت با مهربانی پتو میکِشند و بعد با بالش خفه ات میکنند. 

میگفت ماندن دلیل میخواهد ولی رفتن نه. میگفت این آدم ها، به ثانیه نمیکشد که خیانت میکنند و میکُشندت و خونت را از دست هایشان میشویند بعد لبخند مینشانند روی لبشان. این آدم ها هزار قول و قرار میگذارند و وقتی خوب باورشان کردی، میگذارند توی تنهایی ات بپوسی. میگفت آدم های اینجا تنهایت میگذارند. صبر نمیکنند. نمیجنگد. داشتن و نداشتنت برایشان مهم نیست. اما تو فرق داری.  تو نفست را حبس میکنی تا اگر مدت ها بعد یک نفر، جایی نفس کم آورد نجاتش دهی. تو غذایت را نمیخوری تا کبوتر های روی بام گرسنه نمانند. تو مینشینی حرف های قشنگ مینویسی و میگردی ببینی حالِ چه کسی خوب نیست تا حرف هایت را برایش پُست کنی. تو میگویی خسته ای اما بیدار میمانی که شب، تنها نماند. تو قصه میگویی برای عشق، شعر میخوانی برای درد، نامه مینویسی برای باران.

میگفت یک کسی درونِ توست که میداند خدا را میشود بغل کرد، عشق را میشود تقسیم کرد، میشود پایِ حرف های باران نشست و میشود شعر های درخت را شنید.

میگفت یک کسی درونِ توست که صدا میزند "آی! باز کن پنجره را." 

و پنجره ها را میبندند.