و جز اینم هنری نیست که این دارِ جنون را
از گردن خود باز کنم
گره زنم به آسمان
ماه را پایین کشم
تا که
نور بتاباند و
روشن شوند چشم هایم
خاموش شوند شمع هایم
یاسی شوند بنفش هایم.
circumstance یادمان داد که ما قربانی های شرایطیم. یعنی میخواهم بگویم همه اش برمیگردد به شرایط. کار ما تطبیق دادن َ خودمان با شرایط است.
یک اتفاق هایی هم هستند که نمی افتند. بحث این است که ما فقط قربانیِ شرایط و افتادن اتفاق ها نیستیم. خیلی وقت ها قربانی نیافتادن اتفاق هاییم. یک وقت هایی هر کاری هم که بکنیم یک اتفاق هایی نمی افتد. همه ی زندگی شعر مهدی موسوی و قورمه سبزیِ مامان نیست.
"اتفاق است آنکه با یک شعر
آنکه با یک نگاه می افتد"
سید مهدی موسوی
زندگی یک نگاه نیست. خیلی اتفاق ها نمی افتد. مهم نیست جقدر بنشینیم و تنها دعا کنیم. مهم نیست چقدر با خدا درد و دل کنیم و بگوییم خدایا بگذار این اتفاق بیافتد و بگذار این اتفاق خوب باشد. چون خیلی اتفاق ها آمده اند که نیافتند. خیلی اتفاق ها آمده اند که ما را قربانیِ حسرت کنند.
مهم نیست. آخرش مهم نیست. گاهی نمیشود. همیشه نگرانیم که اگر فلان بشود و فلان چیز اتفاق بیافتد چه کنیم. ولی گاهی نگرانیمان از اتفاق هاییست که نمی افتد. گاهی دلمان را میزنیم به دریا و خودمان را ول میکنیم وسط شرایط. گاهی منتظر میمانیم و دست به دعا میشویم و خودمان را با رادیو چهرازی آرام نگه میداریم. اما نمیشود. خودمان را سرزنش میکنیم که ما خودخواهیم و میخواهیم فلان اتفاق بیافتد. اما بحث خودخواهی نیست. بحث اتفاق است. بحث خواستن و نتوانستن است. بحث خواستن و نشدن است. بحث امیدوار بودن و قربانیِ ناامیدی شدن است. بحث مجبور شدن به تطبیق با شرایط است. چون گاهی نمیشود. و بی انصافی است که گاهی یک چیزی را آنقدر میخواهیم که تنمان میلرزد و چشممان میسوزد و قلبمان خودش را به در و دیوار سینه مان میکوبد.
بدترین قسمتش؟ بدترین قسمتش این است که نشسته ایم از اتفاق نیافتادن مینویسیم و ته دلمان هنوز روزنه ی امید هست. شاید ما قربانیِ ناامیدی نیستیم. شاید قربانیِ امیدیم.
صبح جمعه است. شاید ۱۰ سال دارم. سوز می آید و مامان جلوی درزِ پنجره پتو انداخته است که سردم نشود. تشکم خیلی سفت است و کمرم درد میکند. روی ملافه ی صورتی و آبیِ اتاقم غلت میزنم و به گل گلی های کاغذ دیواری که به ملافه ام می آید خیره میشوم. نگاهم می افتد به عکس های روی دیوار. توی عکس ها میخندم. خواهرم توی عکس یک سال دارد و لباس صورتی اش را پوشیده. آقای عکاس میگفت شکل پسرها افتاده و مامان عصبانی شده بود. مامان درِ اتاق را میزند و میپرد توی تختم. سفت بغلم میکند. مامان بوی خوبی میدهد. بوی مامان میدهد. مامان میخندد. من میخندم. خواهرم میپرد توی اتاق و میخندد. می افتد روی تخت روی ما و حالا همه مان روی تختِ یک نفری همدیگر را قلقلک میدهیم.
صبحانه ی خوشمزه درست میکنیم. من املت میپزم و مامان رویش پنیرِ پستو که با ذوق از هایپرمی خریده ایم میریزد. هستیا تلویزیون را روشن میکند و فیتیله را میگذارد. خانه بوی املت میدهد. مامان حیاط را آب پاشی کرده و حیاط خیلی قشنگ است. هستیا به تخم مرغ میگوید تُپُقو و ما میخندیم. بابا از دستشویی می آید و بوی سیگار میدهد. غر میزند اما ما توجهی نمیکنیم. قرار است برویم سی و سه پل چون آب زاینده رود را باز کرده اند. قرار است بابا کباب درست کند. زندگی خیلی قشنگ است.
چشم باز میکنم، صبح دوشنبه است. هوا حسابی ابری است و دو روز است که باران می آید. باران همه جا را خیس کرده چون مامان دیگر پیشم نیست که حیاط را آب پاشی کند. مامان دیگر توی تختم نمیپرد و قلقلکم نمیدهد. دیگر ده سال ندارم. دیگر دیوار های گل گلی ندارم. عکسی روی دیوار نیست. دیوار ها سفید است و آسمان خیلی وقت است که خاکستری است. هستیا را از پشتِ ویدیو کال میبینم و دلم برایش ضعف میرود. مامانم صدایش قطع و وصل میشود و میگویم کاش اینجا هم پنیر پستو داشت. عمو فیتیله خیلی وقت است بازنشست شده. تشکم نرم است ولی به خواب رفتن سخت است. کباب های بابا دیگر مزه ی قبل را ندارد چون بابا دیگر بابا نیست. بابا اذیتم میکند و اشکم را در می آورد. باران اشکم را در می آورد. دختر بچه ی توی فیلم ترکیِ منیر خانم میپرد توی تخت خواهرش و اشکم را در می آورد. میرویم رستورانِ فیل و میگویم کاش پرنیان اینجا بود. پرنیان نیست و این اشکم را در می آورد.
خیلی وقت است که ده سال ندارم. خیلی وقت است که صورت مامان را پشت آیفون ندیده ام. خیلی وقت است که بابا دیگر بابا نیست. خیلی وقت است که عمو فیتیله بازنشست شده. خیلی وقت است که از پنجره سوز می آید و من دلم به فردا خوش نیست. نمیدانم چند سال دارم اما خیلی وقت است زندگی دیگر قشنگ نیست.
کاش هیچوقت صبح دوشنبه نمیشد.