دخترِ توت فرنگی های شکلاتی


میگفت حالا که سال ها گذشته است از آن موقعی که جوری له شده بودم که بلند شدنم غیر ممکن بود و حالا که دیگر بهش فکر نمیکنم و قلبم برایش درد نمیگیرد و با آمدن اسمش اشکم در نمی آید و اگر معجزه ای نشود یادم بهش نمی افتد و چشم هایم را که میبندم تصویرِ خیانتش نمی آید جلوی چشمم و دلم تنگش نیست و دیگر دوستش ندارم و حتی ازش متنفر هم نیستم، حالا که دیگر برگشتن یا برنگشتنش مهم نیست پیش خودم میگویم کاش برگردد. میگویم کاش برگردد که ببیند من همان دختر آناناس های پاپیون دار هستم. کاش برگردد و ببیند من همان دخترِ مو فرفریِ سه سالِ پیشم که توی اتوبان با موتور تصادف کرد و همانی که توی جنگل های شمال عاشقش شد. برگردد و ببیند که من همان دل شکسته ای ام که گریه اش بند نمی آمد و آنقدر توی بغلِ غریبه ها گریه میکرد تا از حال برود و من همانی ام که سرش جیغ زدم و جلوی رویش تف انداختم و گفتم برود و بعد از رفتنش نفس کشیدنم سخت شد و من همانی ام که وقتی ازش خواستم برود نگاهم کرد و من برای آخرین بار زیرِ نگاهش آب شدم و من همانی ام که بعد از رفتنش 17 کیلو از وزنم، سرِ عشقِ نوجوانی ام، کم شد.

میخواهم برگردد. میخواهم نگاهش کنم. میخواهم ببیند نتیجه ی خیانتش را. میخواهم برگردد و ببیند که منی که داشتم از دوریَش هوا برای نفس کشیدن کم می آوردحم حالا یک نفر، هوایِ تازه در من دمیده. میخواهم ببیند ورژنِ جدید دختری را که جانش در میرفت برای نگاهش و دلش پر میکِشید برای بوسیدنش. میخواهم دخترِ آناناس های قصه اش را ببیند که حالا شده دخترِ توت فرنگی شکلاتی های قصه ی یک نفر دیگر. 

گفت کاش برگردد...



بعدا نوشت: پس چرا عروسی نمیکنه؟ :|


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.