یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش...


مثلا اگر آن موقع که همه ی زندگی ام روی سرم خراب شده بود، ویزایمان می آمد، دُممان روی کولمان بود و حالا داشتیم در سواحل کالیفرنیا آفتاب میگرفتیم و نه مثِ خر درس خواندن را داشتیم نه حرص کنکور را و نه با مانتو زیر آفتاب و گرمای چهل درجه کلاس رفتن را.


میدانی لی لی. آخر همه چیز از اولش قرار بوده آپساید داون باشد. من دو ماه یا حتی بیشتر، ضجه زدم که خدا من را از این جهنم نجات دهد و قبل از اینکه بیشتر از این له شوم یک جوری فراری ام بدهد و داشتم لیدِرلی هر لحظه اش را میمُردم و خدا به تخمش هم نگرفت (نو افنس :|) و حالا که خوب شده ام و on top of the world ـم، خدا یک هو یادش آمده آرزوی هشت ماه پیشم را بر آورده کند (نات اگزکلی:|) و من نمیدانم دوازده میلیون خرجِ سفارت و ماشین و زمین فروختن های یک ماه پیشِ بابا را باور کنم یا "بعدِ شهریور که دیگه نمیریم" هایش را. نمیدانم حرف هایی که مامان به من میزند را باور کنم یا حرف هایی که تا یک ماه پیش برای گرم کردنِ دلِ خاله بهش میزد. 


یادم است یک نفر برای شیرین کامنت گذاشته بود که بعضی وقت ها با فکر کردن چیزی درست نمیشود و باید بگذاریم ببینیم چه پیش می آید. و خب درست است که میدانم با فکر کردنِ من هیچ اتفاقِ بدِ مهمی نمی افتد و هرچقدر هم که من رفتن و نرفتن را سبک سنگین کنم آخرش نمیخواهم برویم و احتمالا نمیرویم و به هر حال هم چند درصدِ اندکش بیشتر دستِ من نیست؛ اما وقتی مخم نمیفهمد که نباید اینقدر خودش را با این فکر های دری وری پاره کند، چه کنم؟


مسلما وقتی اینجا ماندن و کنکور دادن و مانتو و گرمای تابستان و آلودگی هوا را به پیشِ خاله بودن وسطِ آمریکا ترجیح میدهیم یک جایِ کارِ توی مخمان میلنگد دیگر. مگر نه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.