Pancakes


شری میگفت "وقتی همه چی تموم شد، وقتی دیگه حالت خوب شد و دیگه دلت براش تنگ نشد، حسرتِ پنکیکایی که صبِ پنجشنبه براش نمیتونی درست کنی، نمیذاره پنکیکا از گلوت پایین برن" 

اما پنکیک های من آنقدر خوشمزه اند که عمرا حاضر نیستم آن ها را در توالت هایی مثل او بریزم و آنقدر خوشمزه اند که خیلی هم از گلویم پایین میروند. همه ی غذاهایی که نمیتوانم برایش درست کنم هم از گلویم پایین میرود. همه ی توت فرنگی ها و حبه انگور ها و کیندر ها و کیک تولد ها هم از گلویم پایین میروند. همه ی چیزبرگر ها هم از گلویم پایین میروند [و خیلی چاق میشوم]. حسرتِ پنکیک ها و غذاهایی که نمیتوانم برایش درست کنم به هیچ جایم نمیماند. حسرت جا هایی که نرفته ایم و کارهایی که نکرده ایم به دلم نمیماند. اما حسرت دروغ هایی که نگفتم، مشت هایی که توی صورتِ دروغگویش/دروغگویشان نکوبیدم، لگد هایی که وسطِ پاهای زشتش نزدم، فحش هایی که بهش/بهشان ندادم به دلم میماند. حسرتِ خیلی چیز ها به دلم میماند. شری اشتباه میکرد. آدم وقتی حالش خوب شود و دیگر دلش تنگ نشود و دیگری حسرتی نداشته باشد که بخورد، پنکیک میخورد و دلش میسوزد برای تمام کار هایی که برایشان کرده. آدم دلش میسوزد برای ریال به ریالِ پول هایی که برایشان خرج کرده و ژول به ژول انرژی هایی که برای ذاتِ حقیر و بی ارزششان هدر داده و از همه بدتر، عشق و محبت و صداقت و blah blahـهایش که صرفِ زشت ترین آدم ها شده و هیچ جای برگشت و جبران و انتقامی نیست چون آدم، زیادی آدمِ خوبیست.

الان فهمیدید عصبی ام یا بیشتر فحش و بد و بیراه بگویم؟


:)


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.