آتوسای من که قشنگ ترینی،


برایِ تو نوشتن، سخت است چون خیلی بیشتر از بقیه حالیت میشود. چون کتاب خوانده ای و متن خوانده ای و از نوشته ها و نوشتن سر در می آوری. چون کلماتِ هم قافیه با اسمت خیلی کم اند(:|) وچون که من اسمِ خودم را میگذارم نویسنده، درحالی که خیلی هم نویسنده نیستم و مایه ی شرم خواهد بود که به تو که میرسم قلمم قاصر شود؛ اما به تو که رسید قلمم قاصر شد.

برای تو نوشتن سخت است چون قانون های جهان را زیر پا گذاشتی. زیرِ قانونِ "سکسی ها نمیتوانند آدم های خوبی باشند" و زیر قانون "no one's perfect" زدی. چون همه دروغ میگفتند. دروغ میگفتند که فرشته ها وجود ندارند. که خیلی کلیشه ای و ضایع است که من بخواهم فرشته صدایت کنم ولی تو بودی که فرشته ی نجاتم بودی. 

میخواهم با همین قلمِ قاصرم برایت بنویسم. میخواهم از بودنت بنویسم. از شباهت های ظاهری و باطنی ات به فرشته ها. از قشنگی هایت. از کار های سکسی ات. از بغل هایت. از سوپرمدل_طور گریه کردنت. میخواهم بنویسم که آدم های زندگی من همه شان فِیک بودند. آدم های زندگی من دروغگو بودند و یا از درون و یا از بیرون زشت بودند. آدم های زندگی من دروغ گفتند و هیچوقت نه من را دوست داشتند و نه شعر هایم را. اما تو آمدی، یک کیفِ آدمک آدمک دستت بود و کفش هایت مثلِ گونه هایت قرمز بود و لبخندت از همه قشنگ تر بود و نگاهت از همه مهربان تر. تو آمدی که به طرز خیلی نامحسوسی فرشته ی نجاتِ من شوی و وقتی گریه ام میگیرد بغلم کنی تا کسی گریه ام را نبیند. تو آمدی تا با هم پشتِ سر آدم های بد غیبت کنیم و با هم حرصشان را بخوریم و بعدش همدیگر را آرام کنیم. تو آمدی که توی سخت ترین موقعیت های زندگی ام بشوی بهترین بغل دستیِ دنیا. تو آمدی تا من برایت شعر بگویم و تو ذوق کنی، برایم جوراب شیشه ای جور کنی و جلویم بایستی تا جوراب ها را پایم کنم و مرا نبَری کنار زاینده رود و به جایش تا حلقومْ توی دلم سالاد سزار بریزی و چنان بخندانی ام که وسطِ رادیو، اشک از چشم هایم جاری شود و هیچکداممان نتوانیم با گوشی های مدرنمان عکس بگیریم. تو آمدی که با هم "ببر" بخوانیم و تهِ کلاس میرحسینی بنشینیم و با دوتا عینک، به زور ببینیم و به قیافه های هم بخندیم. تو آمدی که به جذاب ترین حالتِ ممکن توی تولدم -و به حمدالله توی مهمانی های بعدی- با هم برقصیم و حسودی همه را برانگیزیم (هاهاها). تو آمدی که شعر های نه چندان زیبایم را نقد کنی و من بنشینم و حس کنم خیلی فرهیخته ایم. تو آمدی که یک عالمه تفاهم بینمان پیدا شود و هِی ذوق کنیم برایشان. تو آمدی که ببینیم چقدر خانه ی رویاهایمان مثل هم است و با هم توی یک خانه ی کوچک، که یک یخچال سبز و یک کاناپه ی قرمز و یک کاناپه ی بنفش و یک گازِ پکیده و دیوار هایی که عکس رویشان چسبیده و شعر رویشان نوشته شده، زندگی کنیم و یک خشایارِ خوشتیپ داشته باشیم. تو آمدی که گیتارت را برای شب های غمگینم کوک کنی و ساعتت را برای روز های خوشحالم.

آتوسای من. ای تو که خورشید در وصفِ موهایت کم می آورد و عسل در وصفِ چشمانت. ای تو که ریده ای با آن گوشی داغانت. ای تو که هر چه کتاب در عالم است را خوانده ای و نقد میکنی. نمیخاهم متنِ مثلا زیبایم به چرت و پرت بکشد. میخواهم برایت ینویسم که بدانی چقدر خوبی. که چقدر آدم میتواند توی یک سال، چنین به قشنگی هایت عادت کند و چنین در وصفشان کم بیاورد.

میخواهم بدانی که هر بار اشکت میگرفت بغض میکردم و هر بار خوشحالی ات را میدیدم بیشتر از خودت خوشحال میشدم. میخواهم بدانی که شاید اگر من امسال با دوست عزیزمان، معروف به "جنده خانوم"، قهر نمیکردم، تو بغل دستی ام نمیشدی واگر تو بغل دستی ام نمیشدی شاید به خیلی از چیز هایی که الان دارم نمیرسیدم؛ این آدمی که الان هستم نمیشدم و برای تمامِ این چیز ها، من بیشتر از خوشگلی هایت تو را دوست دارم.

میخواهم بدانی که باران بیاید یا نیاید، تو قشنگ ترین مخلوقِ خدایی و تو، از ماگ های قبلیِ رادیو و خواهرِ هری پاتر و همه ی چیز های بنفش، قشنگ تری.

و در آخر،

بخند، خنده ات از دیگران قشنگ تر است.

زادروزت خجسته ترین باد ای پِرفِکشِن.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.