هشت

من 
داستانی را میشناسم 
که تَه ندارد
من علمی را میشناسم 
که خطوطِ متقاطعش سالهاست حسرتِ آغوشِ هم را میخورند
من زمینی را میشناسم
که وقتی "او" رفت یادش رفت بچرخد و در گریه ی خودش غرق شد
من پیرمردی را میشناسم
که سرطانِ دست هایش را گردنِ سیگارش می انداخت
و میکِشید باز
و میکِشید
و میکِشید
میکُشید؟ 
چه کـــَس را میکُشید؟ 
من را؟ 
من را که سال ها پیش در دهانِ یخ کرده ی تمساحی در برکه ای پشتِ تپه ای بیرونِ شهری مُردم؟
من را که یک هفته پیش وقتِ رفتنِ چمدانش، دَر از سینه ام گذشت؟

چه کس را میکُشید؟ 
من سالها پیش در دهانِ منجمدِ تمساحی دفن شده ام.
گلوله هایتان را حرامِ من نکنید
گلوله هایتان را بدهید به خطوط متقاطعی که هنوز فکر میکنند امیدی هست.




پ.ن: باید دانست که یک چیزها و کسانی هم هستند که کسی -هرچقدر هم خودش/خودشان را پاره کند/کنند- نمیتواند از آدم بگیردشان. و باید گْرِیْتفول ترین بود به خاطرشان.

من تو را دیدم و چشمم به چه جاها می رفت! 
من تورا دیدم دنیـــــــــا زِ دنیـــــــــــا میرفت


[اصا مهم نیس که توی دوازده بیتِ این وسط چی میشه]


"گه به گورِ غزلی که تو نباشی در آن"
گه به گورِ چمدانی که از اینجا میرفت




ادامه مطلب ...

آدم باید خوشحال باشد چون خدا را دارد و خدا وقتی آدم را دوست داشته باشد برایش هی فرشته و شکلات و کادو میفرستد از آسمان. یو نو؟

به من بازگرد هلیای من!

یک بار دیگر بگویم که

به قول کریستین بوبن آدم باید یاد بگیرد که آن هایی که عاشقانه دوستشان دارد را با کلامی عاشقانه و نگاهِ ملتمسانه ترک کند و مهم نیست که چقدر آدم خوب باشد و چقدر آدم عاشق باشد و چقدر آدم نایس باشد چون همیشه آدم هایی هستند که لیاقتش را ندارند. 

I should've kissed you longer.

I should've held you tighter. 

وای چقد خندیدیم :|


"مرده بودی و کسی در نفسِ من جان داشت"
حرف هایم عاشقانه ت بــــــــــوی هذیان داشت

مرده بودی و اشک بر صورتت جاری بود...
مرده بودی و جهان تویِ سرم جریان داشت

مرده بودی و آبرویِ مرگ را بردی تو که...
مردنت هم مثلِ عاشق بودنت زندان داشت

مرده بودی و شعرهایم به من میخندیدند
وسطِ تک تکِ جمله هایم نقطه. پایان داشت.

مُردنت... مردنت....مردنت...هِی مُردنت...
کاشکی آن وسط ها یک کمی وجدان داشت!

مرگِ تو جای خودش و مرگِ من جایِ خودش
که شاهرگم هرشب، مجلسِ خودکشیِ پنهان داشت

پیشانیت بویِ مرا میداد وقتی بوسیدمش!
مرده بودی و جهان ترنمیْ بی جان داشت

دست هایت هنوز در دست هایم جا میشد 
چشمانت "بر زبان بس داستان های پریشان داشت"

عاشقِ من بودیو عاشقت بودم و... کات
[مخالفت، یک نفر از اتاق فرمان داشت]

"نفس بکش لعنتی" صدبار صدایت زدم
"مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت"...