ایتس نات اوِر :|

تنها چیزی که میدونم اینه که به همون اندازه که نمیخوام مژه هام مث شری بریزه نمیخام تموم شه.

بعد نوشت: مثِ شری نمیشم.

تکه ای از مُردن هایم.

+چی شده؟
-هیچی فقط بیا.
و قطع میکنم گوشی را. اشک هایم از روی گونه هایم سر میخورند و حرف نمیزنم.
_این لوس بازیا چیه آخه؟
جوابی ندارم. دلم نمیخواهد جوابی داشته باشم.
_برو بابا! من هر روز هزار نفرو مث تو میبینم چرا همتون اینجوری این آخه؟
پوزخندی میزنم.  اشک هایم را با پشتِ دست پاک میکنم و سعی میکنم اجازه پایین ریختن بهشان ندهم. به قول ادبی ها، اشک هایم را پشتِ حصار چشم هایم حبس میکنم تا کسی نفهمدم!
-چجوری بش بگم؟ چجوری باید...
و گریه ام میگیرد دوباره. چجوری؟
_نمیدونم! مهم نیس که! فقط زود باش کلی آدم دیگه مونده.وقت ندارم.
خنده ام میگیرد از بی خیالیش! و گریه ام میگیرد باز. 
از دور میبینمش. ناخواسته بلند میشوم و میدوم به سمتش. میبیند مرا!
+چی شده؟ وای چی شده آخه؟ چی شده عشقم؟
چشم های نگرانش اشک توی خود جمع میکنند.  میخندم. 

چقدر زیبا میتواند باشد او!

+چرا میخندی روانی؟ چی شده؟
باز هم میخندم. از میان اشک هایم صورتش را پیدا میکنم.  جلو میروم. میبوسمش. سفت!
_خب خب بسه دیگه خفه اش کردی بدبختو بیا بریم!! 
جدا میشوم ازش.
-آی لاو یو! 
رویم را بر میگردانم. میپرسم :
-حالا چیکار کنم؟ 
_هیچی! خودش میشه!
دست هایش را میگیرم. قدم برمیدارم. بندِ کفشم زیرِ پایم گیر میکند. صدای گامب می آید. قرمز میبینم زمین را. میگوید هلیا! "و اسم من از زبانِ تو برون آمدنش چه شیرین است!" 
من میمیرم.



 
ادامه مطلب ...

آن چهارمین روزها.

اولش 

حتی فکرش راهم نمیکنیم که بیاید

بعد باورمان نمیشود که آمد

بعد با آمدنش حرص میخوریم

گریه میکنیم و خود زنی

بعد...

بعد...

بعد...

بعد دیگر باآمدنش گریه نمیکنیم

بعد زیاد میشود آمدن هایش، و زیادتر.

و بعد حالا میشود

که حتی متوجه ی آمدنش  هم نمیشویم.

هپی فرث دِی.


به تو چه عاخه.

یک سری از آدم ها هم هستند که از بس فضولند کار دست خودشان میدهند
از فضولی حرص میخورند و جیلیز ویلیز میکنند تا بفهمند بقیه چه میگذرد در زندگی های آن های دیگر
غصه میخورند وقتی فِیل میشوند در فضولیشان
روزهای قشنگشان را به گوه میکشند چون آنهای دیگر نمیگویند بهشان چه میگذرد در زندگی هاشان 
و هی درد میکشند از ندانستن آنچه هیچ ربطی بهشان ندارد
و از همینجا بگویم که خاک بر سرشان

کان صباحت نیست این صبحِ جهان افروز را.


صبح های پنج شنبه قرار بوده گُلی از گل های بهشت باشد ولی کابوسِ نقطه چین و 'دمپایی کُنه نونی خُشک خریداریم' به گند کشیده اندش
صبح های پنج شنبه قرار بوده با دستش رویِ کمرت بیدار شوی ولی با پرده ی اتاقت پیچیده دورِ پایت بیدار میشوی(سیریسلی :|)، که قبل از اینکه حالِ خوبِ الانم به گند کشیده شود آیْل جاست ستاپ تاکینگ اباوت ایت. 
صبح های پنجشنبه اما با وجود دمپایی کُنه ها و صدای داد های بابا و زنگ های تلفن و سردردِ مزخرفش خیلی هم خوب است تا چشمِ دمپایی کُنه ها در آید و خوب است چون یک پیرهنِ مشکی که بوی خوب میدهد توی بغلت است و بیدار میشوی باهاش -_-
و صبح های پنج شنبه خوب است و چایی شیرین خوب است و حتی اخم هایِ سکسیِ بابا خوب است و دیوار های آبی و مبل های بنفش خوب است و سوگل خوب است و خوب میشود من میدانم و بوی آن پیرهن مشکی عه خوب است و کلا بگویم که همه چیز خوب است میدانید چرا؟ یو ویل نو سون.