We don't have to stay alive.

نباید بگویند آدم برای زنده ماندن به غذا نیاز دارد

آدم بدون غذا نمیمیرد[که کاش میمرد]... با بودنِ آدم های عذاب آور و نبودنِ آدم هایی که باید باشند میمیرد.

نسترن وقتی بریک عاپ کرد تا یک هفته -یا بیشتر- غذا نمیتوانست بخورد و حالش بد میشد وقتی غذا میدید و حالا حالش خوب است و زنده است و رتبه ی تک رقمیِ گزینه دو می آورد.

حتی خودم وقتی نوژین رفته بود و مهسا رفته بود تا حدودِ یک ماه غذای درست حسابی نخوردم و ۳ بار -یا بیشتر- غش کردم و کارم به بیمارستان کشید و تنها انگیزه ی غذا خوردنم این بود که جلوی هستیا غش نکنم تا هستیا از ترسِ مُردنِ من هِی گریه نکند.

و حالا هم من به غذا نیاز ندارم. من زور میزنم تا یک لقمه غذا بخورم تا مامان نفهمد من دارم میمیرم و هستیا نصیحتم نکند. و آخرش وقتی خوابند همه را بالا میآورم. چون میدانید؟ غذا چیزیست که آدم برای خوردنش به عشق نیاز دارد و برای بالا آوردنش به مُردن. و غذا وقتی تند باشد اشک آدم را در میآورد چون او غذای تند دوست دارد.

و مامان میگوید خاک بر سرت که آنقدر پوستِ دستت را میکنی و من آدمِ چندشی ام ولی حتی خودم هم نمیفهمم کِی پوستِ دستم را میکَنم و مامان میگوید که کارِ بدی است و خدا ناراحت میشود و طوری حرف میزند انگار من هستیاام.


و من حالم خوب است. سیریِسلی. غذا نخوردن و معده ی خالی و قلب درد و دست های زخمی به من فشار نمی آورد چون آن ها دستِ خودم نیستند و چیزی که دستِ خودم است خوب بودنِ حالم است.

کاشکی در بغلت راهِ فراری باشد.


مامان میگوید که آدم نباید بترسد چون اگر بترسد شب ها خوابش نمیبرد و حرص میخورد و ایمنی بدنش ضعیف میشود و سلول های بدنش قاطی میکنند و سرطان میگیرد و میمیرد.
و مامان راست میگوید چون بالاخره در هر قسمتِ زندگی سوسک یا لولو یا بغل دستیِ توی اتوبوست یا بابا یا کنکور یا پریا یا غروب های سیزدَ بِدَر یا عاشق شدن یا ارشیا یا عرشیا یا دوست نداشته شدن یا دوس پسرِ رها یا مکه رفتنِ عمه یا دعواهای شری هست که آدم ازش بترسد و سرطان بگیرد و بمیرد و خب اگر این بود که خیلی عالی میشد اما "مرگ پایان کبوتر نیست" و مسلما پایان انسان هم نیست و اگر بمیریم فقط بدتر میشود
و مهم نیست اگر بترسیم چون چه بترسیم چه نه آخرش برای مهدی نود و نه ضربه شلاق و نه سال حبس و برای فاطمه هم حبس-که نمیخواهم بگویم چه محاکمه ای چون بغضم میگیرد - میبُرَند و آن ها شلاق میخوردند و توی زندان میمانند و اگر بترسند میمیرند و دیگر آزادی را دوباره تجربه نمیکنند پس نباید بترسند و مهم نیست که چقدر بغل دستیِ توی اتوبوس ترسناک باشد یا چقدر عاشق شدن ترسناک باشد چون آخرش به قول نوژین کنار آمدن بهتر از کنار نیامدن است و آدم باید کنار بیاید و باید شب ها به جای اینکه بالشش را خیس کند با اشک تا سه هزار و خورده ای بشمارد تا خوابش ببرد و صبح سرش درد کند و قلبش سینه اش را هُل دهد و آدم با همه شان کنار بیاید.

سرد و تاریک است و میترسم و فانوسی نیست
"هولناک تر از خـــــــــاطره کابوسی نیست"

و مامان میگوید که عشق خوب است و مامان عاشق بوده و نفرِ اولِ دانشگاهشان بوده و دکتر شده و بابا هم. و نسترن عاشق بود و خوشحال بود و آخرش به گا رفت چون عن بود و نگار عاشق بود و دکتر دارد میشود کم کم و میرود آمریکا و این همه عادم عاشقتند و حالشان خوب بوده و هست و من دارم کنار میایم چون نوژین میگوید من خیلی پارانویدم و میگوید تو فقط دچارِ توهم شده ای و میگوید که حالمان خیلی بهتر است وقتی دنیا به کونمان باشد و راست میگوید و سوگل میگوید که باید آدم مثلِ شتر گریه کند و کسشعر بنویسد و مشت بکوبد به در و دیوار تا بعد از یک عالمه ثانیه یادش بیاید چجوری باید نفس کشیدو من میترسم  که بگویم سوگل راست میگوید ولی نباید بترسم و باید خوب باشیم چون به قول خودم اگر خوب نباشیم خوب نیستیم (:|) و نوژن میگفت "آدم باید وقتی دلش میخواد گریه کنه" و نوژن نابغه بود ولی حالا به جای شریف توی کاشان درس میخواند و ماهی چهارصد تومان حقوق میگیرد و هنوز هیجده سالش نشده و حالش خوب است با این که شریف درس نمیخواند و آل آیم سِیینگ ایز آدم اگر حالِ خودش را خوب نکند و با کاشان و بدبختی هایش کنار نیاید نمیتواند خوب باشد و معلوم است من چقدر حالم خوب است یا باز هم ادامه دهم؟

از خواب میپرم، ازترس و اضطراب

از خواب میپری؟ خود را بزن به خواب

از خواب میپرم، عطرت کجا رفت؟

دیوارش کجاست؟ این خانه ی خراب


آنقدر بعضی مردم کوته فکر اند و افکارشان متحجر است و قلب هاشان کوچولوست که حالِ انسان بودن ندارند.

"تو بدی مثل طعم داروها" 

من نمیفهمم آنقدر زندگیتان تخمیست که حاضرید نفرت را فور نو ریزن به آن قلب های بی گنجایشِ بدبختتان راه دهید؟ سو وات؟ 

خاک بر سرتان که نفرتتان جای دیدنتان را میگیرد.

و کوته فکریتان زندگیتان را سخت میکند.



ادامه مطلب ...

همیشه حق با نوژین است.

خوابم نمیبرد، بی آن بلوز تو
خوابم پریده و خوابی هنوزِ تو
شب را بدون تو،کجا سحر کنم
شب را ستاره نیست، بی نورِ روزِ تو


راهِ نبودنت، مرگِ خودم شده
از وقتِ رفتنت، این خانه، بم شده
خشکیده ساعت و، یخ کرده روی میز
آن گوشه، یک چاییِ تلخِ تازه دم شده


خوابم نمیبرد، بدجور سردم است
آغوشِ تو کجاست؟ نزدیکِ مرگم است
کاش این خانه را، میبرد با خودش
کاش این سیاهیِ...  درمانِ دردم است


خون آمد از دلم، خون گریه میکنم
من بی تو در دلم، رگ ها میبُرم
دستم بریده و، دستت بهش خورد
دستت نیست و من، مرگ میخورم


اکسیژن کم است...هوا...[نفس نفس]
"قبل از تو هیچوقت، بعد از تو هیچکس"
حسِ نبودنت، هی یادِ رفتنت
حس شقایقی که مُرده در قفس


از بویِ خاطرات، دردی ست در سرم 
هی زیرِ لب صدا "آه من چقد خرم"
از یاد میبرم، هر آنچه بوده را
تو راحت بخواب، خوابت را میبَرم


خوابم نمیبرد، از جیر جیرِ تخت
از بوی تنت...سخت است سخت...سخت
خوابم نمیبرد، خواب را پس بده
[از کوچه می آمد فریادِ یک درخت]