لایف ساکس :|

کاش میشد از این منجلاب فرار کرد. کاش میشد آنقدر رفت و رفت و رفت تا به قولم به یک دوری دیگر رسید. 
ساسی مانکن میگفت "رفتنی باید بره" اما اسکلی چون او نمیدانست که اگر اینجا به صندلی با طناب های قرمز بسته نشده بودیم اصلا دلمان رفتن نمیخواست و اگر "غیر قابل رفتن" نبودیم که نمیخواستیم برویم. 


باید هزار بار فرار کنی. هی نمانی و بروی. دو تا پای جدید قرض کنی بلکه زودتر از این جایی که یک جماعت ترسناک نفس میکشند در آن، دور شوی. در ها را قفل کنی و پنجره های دو جداره را محکم ببندی. زانو هایت را بغل کنی و با فکرِ اینکه او هنوز نفس میکشد بنشینی گریه کنی. اما هیچ کاری نمیتوانی بکنی. حقیقتش این است که دست هایت را به هم میکوبی و از ته دل میخندی. روزِ تولدت را یادت میرود اما روزِ تولدش یادت است و به روی خودت هم نمیاوری. تنها میشوی . مینشینی یک گوشه و آنقدر صبر میکنی که اسکلتت _که به قول زهرا خیلی چیز جالبی است_ تجزیه شود بلکه یادت برود که او هنوز نفس میکشد.

باید میرفتی و دور میشدی تا یادت برود او هست و یادش به تو نیست. باید خیلی خیلی دور میشدی اما نرفتی. اما ماندی اینجا. صبحانه ات را خوردی، سونوگرافی ات را رفتی و لبخند های گنده گنده روی صورتت کاشتی. 
آی وانت تو ران اِوِی پلیز >_<

نظرات 3 + ارسال نظر
Cheeseburger جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 22:00

There is a skeleton inside your body :||

هنوز یه عالمه وقت داری که ران اوی کنی یو نو :/

:))))

نهال چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 20:52 http://fazmetr.blogsky.com

اسم وبلاگت خیلی خوبه !

یا باس بری یا باس رهاش کنی بره رییس

سپاس!
باید رهاش کنم بره

. چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 15:20 http://lopoo.blogsky.com

قشنگ نوشتی ولی نمیدونم چی بگم...

وات؟ چرا نمیدونی :|

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.