از همه یِ دست ها رفته ام.

چرا میگویی از دست رفته ام؟
من هنوز همینجا نشسته ام
روی همان نیمکتی که آخرین بار دست هایم را سفت گرفتی
وسطِ همان پارکی که مرا بوسیدی
من هنوز صدای فواره را میشنوم
و صدای باغبانی که زیرِ لب به آن ها که چمن ها را زیرِ پا له میکنند بد و بیراه میگوید
و من از دست نرفته ام
فقط وختی سرد میشود دلم میخواهد پنجره هایی که نیستند را ببندم
فقط وقتی باران می آید دلم چتر میخواهد
فقط صدای زیبای فواره ها اعصابم را بهم میریزد
چرا میگویی از دست رفته ام؟
من هنوز صدای نفس های درختان را میشنوم
و هنوز اینجایم 
در فکرِ اینکه از دست های تو رفته ام

در فکرٍ مفهومِ از دست رفتن

مفهومِ دست های تو که رفتند

که دیگر دست هایم را سفت نخواهی فشرد 
و من هنوز اینجا نشسته ام و شاید
شاید سال تحویل شده باشد
شاید انقلاب شده باشد
یا سیل مرا با خود برده باشد
شاید من اینجا نباشم
شاید صدای فواره دیگر زیبا نباشد
شاید سرما را، آغوشت گرم نکند
شاید دور باشی
و شاید باران دیگر شاعرانه نباشد
اما 
چرا میگویی من از دست رفته ام؟
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.