#موقت

الهی بمیرم که هرچی بلاس سرِ ما میاد

الهی بمیرم که نمیتونم بت بگم الهی بمیرم :| 

الهی قربونت برم که نمیتونم بت بگم الهی قربونت برم

الهی قربونت برم که حالت به هم میخوره از این لوس بازیا ؛)))

آن که میگفت منم 

بهرِ تو غمخوارترین

چه دلازار شد چه دلازار ترین

:)

FML

میدانید چه میماند برای آدم وقتی تمامِ کائنات دشمنش باشند؟ میدانید چه میماند برای آدم وقتی همه چیزش را بگیرند؟ وقتی لیدِرلی در تک تک زمینه ها دهنش را سرویس کنند؟ میدانید چه میماند برای آدمِ خوشحالی که نو مدِر وات، خودش را خوشحال نگه میدارد ؛ وقتی به هر چیزی دست میزند سنگ میشود؟ میدانید چه میماند برای آدم؟ 

گیوینگ عاپ.

این چیزیست که میماند.

ای ننگ بر او مرگ بر آغوش شما


گفت از قصه ی عشقتان بگو. گفتم قصه ی عشق را که نمیشود گفت. قصه ی عشقمان را میشود اشک ریخت. میشود مُرد. قصه ی عشقم را که نمیشود گفت. هرچه بوده هزار سال ازش گذشته است و هرچه بوده ام هزار بار مرده ام. من که زبانِ گفتن ندارم. من دندان های سفید ندارم که با خوشگل خندیدنم نشانشان بدهم. من موهای کوتاهِ سیخ سیخی ندارم و کسی نیست که دستش را توی موهایم فرو ببرد. من چشم هایم برق نمیزند و نگاهم شعر نمیخواند و دهانم قصه های عاشقانه نمیگوید. من قلب ندارم که برای دیدن کسی خودش را به در و دیوار سینه ام بکوبد و بیشتر از چشم هایم منتظر دیدنش باشد. من دستِ نوازشِ مهربان ندارم. من آغوش گرم ندارم. من گردنِ کبود ندارم. 


سال ها گذشته است و من مرده ام. صبح ها توی تختی بیدار میشوم که بوی کسی را میدهد. لباس هایی را میپوشم که جای آغوش کسی رویشان است. با رژ لب های قرمز و صورتی جای رفتن کسی را میپوشانم. موهایم که بلند شده را میبندم و به مردنم ادامه میدهم. او اما توی تختی بیدار میشود که بوی من را نمیدهد. توی خانه ای زندگی میکند که من هیچوقت به درش نکوبیده ام. روی صندلی ای مینشیند که من هرگز روبرویش نَشسته ام و روی میزی که جای آرنج های من رویش نیست،غذایی میخورد که من برایش نپخته ام.


قصه ی عشقمان که گفتنی نیست. قصه ی عشقمان را میشود از لا به لای خاک در آورد و شش صبح بیدار شد و صبحانه پخت و لرزید. میشود از باغچه یک شاخه گل رز چید و گمش کرد. میشود نصفه شب برای هم لالایی خواند و نگاهِ عاشقانه کرد و چیز برگر خورد و فرندز دید و به احمقانه ترین چیز ها خندید. میشود در خانه را باز کرد و سورپرایز شد و هات چیپس خورد. میشود کنارِ خشکی زاینده رود دست کسی را گرفت. قصه ی عشقمان را میشود زیر باران خیس شد. میشود زیر باران گریه کرد. میشود زیر باران به دیوارِ یکی از خانه ی های کنارِ پیاده روی آزادی تکیه داد و ضجه زد. میشود زیر باران از فردوسی تا مرداویج را دوید. میشود خیانت کرد. میشود همدیگر را له کرد. قصه ی عشقمان را میشود دروغ گفت.


میگویم نمیشود گفت چون نمیدانم چه باید گفت. چون نمیدانم چه شد. من وسطِ یک شعر عاشقانه، شالم از سرم افتاد و دست کسی را ول کردم تا شالم را درست کنم و رفته بود. من داشتم شعر مینوشتم، یا فیزیک میخواندم یا کسی را میبوسیدم و چشم باز کردم و رفته بود. من داشتم سر کلاس شریفی اس ام اس کسی را میخواندم که نوشته بود "خوشا به من که دست تو پرواز هدیه میکند" و به لبخند شیطانیِ نیوشا جواب پس میدادم که از کلاس بیرون زدم و شماره اش پاک شده بود. نمیدانم چه شد چون من به بهانه ی تصادف آرین و دردِ لیزر و دعوا با مردِ چهل ساله ای سر چهارراه نقاشی اشک ریختم و نمیدانم چه شد که اشکم در آمد. چون من ده تا سوال ریاضی ام مانده بود و کسی منتظرم بود و رفتم حلشان کنم تا امتحانم را بیست بگیرم و وقتی سوال ها حل شد، دیگر کسی منتظرم نبود. 


میگویم قصه ی عشقمان را نمیشود گفت چون قصه یِ عشقمان نبوده. چون قصه ی آدم های احمقی است که دوست هایشان باهوش بوده اند. میگویم نمیشود گفت چون سال ها گذشته است. چون من سال ها بعد از کسی که دوستش داشتم زندگی کرده ام و غذا خورده ام و نفس کشیده ام. سال ها گذشته است چون من دندان های سفید و قشنگ داشتم و حالا پوسیدگی شدید دارد و من از دندانپزشکی میترسم. چون من موهایم کوتاه بود و زیر مقنعه درد میگرفت و حالا میتوانم ببندمشان. چون من روی دیوارم با خودکار های آبی و مشکی چیزی ننوشته بودم. چون من دیگر توی صفِ شهر کتاب نمی ایستم تا برای کسی که عاشقش هستم چیزی بخرم. برای کسی جز خودم چایی دم نمیکنم. برای کسی جز خودم شعر نمینویسم. برای کسی کتاب و لباس و ساعت و زیر سیگاریِ شکل پاسور نمیخرم و کسی هم برای من کتاب و میوزیک باکس نمیخرد و مرا بغل نمیکند. چون دیگر کسی قرار نیست آن کتابی که دوست داشته ام اما زیادی گران بوده را، بدون آنکه بهش بگویم، برایم بخرد. چون دیگر قرار نیست نگرانِ این باشم که پِستویی که میپزم را دوست دارد یا نه. چون دیگر از چهارباغ که رد میشوم قلبم عرق نمیکند و نفسم بند نمی آید و توی اتوبوس که مینشینم جای دست های کسی توی دست هایم خالی نیست. میگویم نمیشود گفت چون من عاشق کسی بودم که با هم آهنگ های چارتار را گوش میکردیم تا حفظ شویم و حالا که آهنگ های چارتار را حفظم، با یک نفرِ دیگر میخوانمشان. چون من عاشق کسی بودم که سر زده می آمد خانه مان و سر زده میرفتم خانه شان و حالا نمیدانم خانه اش کجاست. 


میگویم قصه ی عشقمان را نمیشود گفت چون قصه ی عشقمان نیست. قصه ی من است که فالِ حافظ میگرفته ام به امیدِ رسیدن به کسی که استخاره میکرده برای ترک کردنِ من و استخاره اش خوب می آمده. قصه ی دختری است که من بودم و من دختری بودم که مو های سیخ سیخی کوتاه و لبخند خوشگل و چشم های مشکیِ درشت داشت و دو هفته بعد از تولدش، خودش را توی آینه دید که چقدر چشم هایش ریز شده اند و مژه هایش ریخته اند. 


پ.ن: عنوان، مصرعی از شعر علیرضا جان آذر.

Hell is filled with people like you.