Tell me what i was supposed to believe

لی لی جان

یک حادثه هایی پیش می آیند که نمیدانیم خوب اند یا بد. که نمیدانیم باید به خاطرشان از خوشحالی بپریم هوا یا از ناراحتی خودمان را پرت کنیم از بالکن پایین. یک حادثه هایی پیش می آیند که نمیدانیم چه کنیم باهاشان. که نمیدانیم چطور کنار بیاییم باهاشان.

یک حادثه هایی را نمیدانیم به فال نیک بگیریم یا بد. نمیدانیم حالمان را بهتر میکنند یا بدتر. نمیدانیم بعدا که بهشان نگاه میکنیم، میخندیم یا به خودمان فحش میدهیم. نمیدانیم تکه ی اولِ آهنگ میبخشمتِ رستاک اند یا کورِسش.

شاید احمق باشیم. شاید هنوز هم همانقدر احمق باشیم اما به فال نیک میگیریمشان چون توی بدترین روزِ زندگیمان اتفاق می افتند. به فال نیک میگیریمشان چون دقیقا بعد از گریه و دعایمان زیر باران اتفاق می افتند. چون فردای خوب شدن حالِ نوژین اتفاق می افتند. چون اگر خوب نباشند حالمان خوب نمیشوند. چون وقتی چیزی را نمیدانیم باید قلبمان را بغل کنیم و ببینیم چه میگوید و نگذاریم دوباره از اول مریض شود.

لی لی،

خوب و بد بودن یک حادثه هایی را باید سپرد به خدا. باید سپرد به بغل هایی که آدم را هیچوقت ترک نمیکنند. باید سپرد به خوب بودنِ حالمان و بد بودنِ روزمان. باید سپرد به آن چیز هایی که روی قلبمان سنگینی میکنند. باید سپردش به قلب های آدم ها و اینکه آنقدر سنگ هستند یا نه. 

خوب و بدش را نمیدانم لی لی. چیزی که میدانم این است که سوییت سیکستینم تلخ تمام شد و نمیخواهم هفده سالگیم را آه بکشم. چیزی که میدانم این است که میخواهم باور کنم حادثه های اینطوری خوب اند چون باید خوب شود آخر این قصه ی بد...

کاشکی آخرِ این سوز بهاری باشد

کاشکی در بغلت راه فراری باشد

کاشکی خوب شود آخرِ این قصه ی بد

کاشکی باز "بخندیم" ولی تا به ابد

کاشکی حق با مهدی باشد



بعدا نوشت: lmao :| 



Call me dumb, call it hope

"هنوز تولدمو تبریک نگفته"

بیست و چهار ساعت گذشت از آن موقعی که من این جمله را به تمام دوست های نزدیکم گفتم و تمام دوست های غیر نزدیکم که کنارشان نشسته بودند یا  از کنارمان می گذشتند هم این را شنیدند و من تازه معنیش را فهمیدم و معنیش این است که من آنقدر  احمقم که هنوز امید دارم  تولدم را تبریک بگوید و با اینکه یک هفته از تولدم گذشته، هنوز هم منتظرم.


بعدا نوشت: خیلی قشنگه که بعد این پست جینده خانوم اومد تولدمو تبریک گفت :| فک کرده با اون بودم ینی؟:| 

منظورم نوژین بوده عاقا نوژین


This is a modern happy ending

چرا لاو استوری ها انقدر غم انگیز تمام میشوند؟ اصلا چرا تمام میشوند؟

مهم نیست لاو استوریمان سه ماه طول کشیده باشد یا یک عشقِ عمیقِ پنج ساله باشد یا دوست پسرمان را از چهارمِ دبستان زیر نظر کرده باشیم. مهم نیست دیت هایمان را توی چارباغ رفته باشیم یا توی نمیدانم کدام کافه ی تهران یا توی خانه ی دوست پسرمان. مهم نیست فرست کیسمان کجا بوده باشد یا اصلا فرست کیس داشته باشیم یا نه.  

ته تهش لاو استوریمان را یک چیزی یا یک کسی به گند میکِشد. ته تهش دلمان میشکند و اشک میریزیم و گریه میکنیم و دو ماه بعدش که خوب به حماقت هایمان و به دلتنگی هایمان خندیدیم حالمان خوب میشود.

لاو استوری ها همین اند. حداقلش لاو استوری های ما همین اند. قرار نیست عشاقِ تاریخ باشیم یا به قولش دو تا کفترِ عاشقی که تا تهش کنارِ هم میمانند و برای هم میمیرند. قرار نیست ورد زبان ها شویم. قرار نیست از داستان عشقمان کتاب چاپ کنند. قرار نیست فیلم بسازند ازمان. قرار نیست هپیلی اِوِر عفتر زندگی کنیم. مگر سیندرلاییم؟ 

ما سیندرلا نیستیم. ما پرنسس نیستیم. لاو استوری های خوب را پرنسس های خوشبخت دزدیده اند. خدا لاو استوری ها را به آن ها داده و چند تا بیچِ گود فور ناتینگ که اضافه امده را پرت کرده توی زندگی ما. ما لاو استوریِ واقعی نداریم. ما عشقِ حقیقی نداریم. ما بوسه ی نیمه شب نداریم که کل روز دلمان را بهش خوش کنیم. ما پرنسس نیستیم. ما پرنسس نداریم. ما چند تا بیچِ زشتِ فضول داریم که حوصله شان وسطِ داستان سر میرود و تصمیم میگیرند لاو استوری مان را به پرنسس ها پس بدهند. عشق های سه ماهه و پنج ساله و چهارم دبستانی ما دروغ اند. اگر دروغ نبودند مگر میشد حالمان انقدر خوب شود؟ مگر میشد بخندیم به عشق های سه ماهه و پنج ساله مان؟ مگر میشد حالا اینجا باشیم و هرچیزی که ما را یادِ عشقِ سابقمان می اندازد حالا خنده مان بیندازد؟ 

خوشا به ما که قوی ترین هاییم.

خوشا به ما که هپی اندیگمان "به تخمم" و "برو بابا"  است.

لاو یو.




بعدا نوشت: but nothing ever really ends. Does it?


مرا که امروز به دنیا آمدم...

"تولدمان که باشد منتظر معجزه ایم"

این را مامان به گریه های من گفت. 


باید بفهمیم که تولدمان هم که باشد معجزه ها مال ما نیستند. باید بفهمیم که تولدمان هم که باشد، خوشحال هم که باشیم، بهترین کادو را هم که بگیریم، خاله و آروین هم که بهمان تبریک بگویند، بعضی چیزها جلوی نفسِ راحت کشیدنمان را میگیرند. 


باید حالیمان بشود که لایه ی ازون حالش خوب نمیشود. حال گل هایمان خوب نمیشود. آب زاینده رود زیاد نمیشود. کسی با یک نگاه عاشقمان نمیشود. کسی دلش برایمان تنگ نمیشود. خاک های سنتورمان پاک نمیشود. موهایمان دوباره بنفش نمیشود. نوژین برنمیگردد. مهدی برنمیگردد. کسی برنمیگردد. تلفن خانه و گوشی و زنگِ در که بخورد،  آن کسی که ما میخواهیم پشتش نیست. مامان برایمان فسنجون میپزد اما تند است و اشکمان را در می آورد. 


باید حالیمان شود که هر چقدر هم میزربل باشیم توی تولدمان وتوی همه ی وقت های دیگر؛ هر چقدر هم کلِ تولدمان اشک بریزیم برای آنچه نباید اشک بریزیم؛ هر چقدر هم تهوع و سردرد و اشک و آه محاصره مان کنند، تهش هفده سال پیش یک معجزه ای رخ داده و همان بس بوده. برای مامان و برای بابا و برای من و برای آن هایی که من را دارند و من آنها را دارم. 


پ.ن: هاهاها ساک ایت. I'm awsome =)))



خدا وکیلی من چقد خوبم ولی :|


مرا ببخش که در بهار به دنیا آمدم؛

جای شکوفه های هلو را تنگ کردم، 

بهارت را خراب کردم

 و گلبرگ هایم که ریخت، میوه ندادم.

مرا ببخش که در بهار به دنیا آمدم؛

باید با برفِ زمستان پایین می آمدم، 

روی گونه هایت مینشستم

و برایت از آسمان، ستاره می آوردم 

باید میدیدمت و مثل برگ های پاییزی، زمین میریختم،

مرا میبوسیدی و مثل پاییز، سرخ میشدم.

مرا که در بهار به دنیا آمدم ببخش،

باید خورشیدِ تابستان 

به تولدم میتابید

تا انجماد این فاصله ها له شود.

مرا که در بهار به دنیا آمدم؛

نه به خاطر بهار

که به خاطر به دنیا آمدنم ببخش.



بعدا نوشت: خواب دیدم که اینو غزل خلیقی نژاد دزدیده و شعرِ منو با هشتگِ غزل خلیقی نژاد گذاشته بودن اینستا :| #کُسـ_خواب :|