متنفرم که کارهایی که یک ثانیه پیش قرار بود انجام دهم و حرف هایی که یک ثانیه پیش قرار بود بزنم را یادم میرود
[و متنفرم از نگاه های احمقانه ی کیاناز وقتی من و نگین به نیلوفر هِیت میفرستیم]
Crap :|
سخت میشود
همه چیز سخت میشود گاهی
و من دلم نمیخواهد توی این هوا نفس بکشم
و دارم خفه میشوم و نمیدانم چطور دنبال اکسیژن بگردم
خفه شدن خیلی بد است و شما نمیدانید چون سافیکِیشن چیزی نیست که آدم مثل دستشویی رفتن هر روز انجام بدهد.
نباید به این زودی سخت میشد...
من آن طنین ام که کوه برنمیگرداندش
من آن سرودم که هیچکس نمیخواندش
یعنی برایتان انقدر سخت است فهمیدن اینکه اگر یک کاری نکنیم که به زور احساس خوشبختی کنیم در واقع بدبخت هستیم؟
هیچوقت به برنامه هایتان اعتماد نکنید
آخرش جامه ی عمل نمیپوشند و لُخت لُخت جلویتان راه میروند و حتی نمیگذارند لوک اِوِی بکنید.
مثلا کل سال بهش بگویید غصه نخور تابستان می آیم
و گریه کند و بگویید غصه نخور تابستان می آیم
و غر بزند و بگویید تابستان می آیم
و تابستان بشود و سر از پاریس در بیاورید _که ناشکری نباشد خوب شد از آنجا سر در آوردیم_
ولی خب "خانه ی دوست" که نبود
و ریده بشود به قولی که بهش دادید.
و تابستان _یک جورِ خوبی_ تمام شود
و شما یادتان بیاید که به قولتان عمل نکرده اید و بی جامگیِ برنامه هایتان را تماشا کنید.
هیچوقت به برنامه هایتان اعتماد نکنید
نه به برنامه ی "امسال دیگه حتما بولینگ میرم"
نه به "این دفعه تموم نمیشه"
نه به"این دفعه دیگه حتما کیفِ بنفش میخرم"
و نه به "31شهریور که گریه کردن نداره :|"
یعنیا