مثلا میشود که در تمام طول زندگیتان بگویید که تْرو لاو خرِ کیست و بعد یک شبِ خیلی تخمیِ تابستانی روی آن مبل آبیه گوشه ی پذیرایی بنشینید و عزا بگیرید که با سامِر لاوتان چه غلطی بکنید یا هی بگویید "کاش زودتر عاشق میشدم تا حداقل وقت بیشتری برای عاشقی بود"
یا مثلا ببینیدش و پنج دقیقه بعدش آنقدر دلتان تنگ شود که بمیرید :|
یا مثلا تمام چیز های مزخرف و چندش آور و کْریپی را حس کنید ولی دیگر کْریپی به نظر نیایند و حالتان از خودتانِ جدید به هم بخورد :|
به قول آن شاعری که اسمش را نمیدانم و آرین آهنگش را میزد "کاش تورو ندیده بودم" :|
اولین کتاب عاشقانه ی کامران رسول زاده را که خریدم اولش نوشتم "کاش هیچوقت عاشق نشویم" و امروز رفتم دوباره خواندمش و تک تک شعر هایش را حس کردم و دیدم که نوشته ی اول کتاب با عصبانیت نفرینم میکند و کتاب را بستم.
الان نمیگویم کاش عاشق نشویم :|
چون عاخرش عاشق میشویم. و اصلا هم مهم نیست که چقدر پذیرفتنش و از آن بدتر به نوژین گفتنش سخت باشد،مهم این است که خیلی خوب است. آنقدر خوب که آدم با بدی هایش هم حال میکند.
اما کاش زودتر شروع شده بود تا این تابستانِ بورینگ بهتر میشد :| اما به هرحال :|
آف دِ رِکورد: من اصا نمیدونم الان حالم خوبه یا نه. نمیدونم خوشحالم یا نه. نمیدونم این الان چیز خوبیه یا نه. فقط میدونم که حتی بدیای این حسِ خیلی قشنگ خیلی خوبه :|
ولی به قولِ نوژن آخرش تموم میشه :| و من میخوام تموم شه ولی نمیخوام تموم شه. نه اصلا نمیخوام تموم شه.
کاش میشد از این منجلاب فرار کرد. کاش میشد آنقدر رفت و رفت و رفت تا به قولم به یک دوری دیگر رسید.
ساسی مانکن میگفت "رفتنی باید بره" اما اسکلی چون او نمیدانست که اگر اینجا به صندلی با طناب های قرمز بسته نشده بودیم اصلا دلمان رفتن نمیخواست و اگر "غیر قابل رفتن" نبودیم که نمیخواستیم برویم.
باید هزار بار فرار کنی. هی نمانی و بروی. دو تا پای جدید قرض کنی بلکه زودتر از این جایی که یک جماعت ترسناک نفس میکشند در آن، دور شوی. در ها را قفل کنی و پنجره های دو جداره را محکم ببندی. زانو هایت را بغل کنی و با فکرِ اینکه او هنوز نفس میکشد بنشینی گریه کنی. اما هیچ کاری نمیتوانی بکنی. حقیقتش این است که دست هایت را به هم میکوبی و از ته دل میخندی. روزِ تولدت را یادت میرود اما روزِ تولدش یادت است و به روی خودت هم نمیاوری. تنها میشوی . مینشینی یک گوشه و آنقدر صبر میکنی که اسکلتت _که به قول زهرا خیلی چیز جالبی است_ تجزیه شود بلکه یادت برود که او هنوز نفس میکشد.
باید میرفتی و دور میشدی تا یادت برود او هست و یادش به تو نیست. باید خیلی خیلی دور میشدی اما نرفتی. اما ماندی اینجا. صبحانه ات را خوردی، سونوگرافی ات را رفتی و لبخند های گنده گنده روی صورتت کاشتی.دیوانه است او.
بله دیوانه است او.
مثلِ خواب های بچگی -که من هنوز میبینمشان-
دیوانه است او که هنوز اینجا مانده
دیوانه است که ماشینش را یک گوشه پارک کرده
و حالا نشسته اینجا چایی اش را فوت میکند
و چایی اش هرگز سرد نمیشود.
دیوانه است او.
مثلِ دختر بچه یِ سه ساله ای که به غم انگیزترین صحنه یِ فیلم میخندید
دیوانه است او
که می داند اَوت دِر چه خبر است و راهش را به سمتِ بیرون کج میکند.
دیوانه است او که با شنیدن جُک هایِ خنده دارِ قدیمی، بغض ده ساله اش میشکند
و بعد از آن ظرف هایِ عتیقه یِ روی طاقچه.
"دیوانه است او
که گفته بود میماند
اما ماند
و گفته بود میخندد
اما خندید"
و خندید
و خندید
تا اشکش در آمد.
دیوانه است او
مثلِ خواب هایِ بچگی
مثلِ کابوس هایِ بچگی
مثلِ هزار و سیصد و هفتاد و هشت بار مُردنِ بچگی.
میدانید چه چیزی عادم را میکشد؟
نه نمیدانید!
اعتماد عادم را میکشد
عشق عادم را میکشد
اما ترس زنده نگه میداردش!
و خیلی گذشته از وقتی که من تصمیم گرفتم آن دو تا اولی را از زندگیم حذف کنم و دروغ چرا؟ دلم برایشان تنگ شده.
بیایید زور بزنیم تا قلب هایِ بدبختِ مرده مان دوباره یاد بگیرند عاشق شدن را
بیایید پارانوید نباشیم
بیایید دوست داشته باشیم آن هایی که باید دوست داشته باشیم را.
#کاش_میشد