حافظ!
مگر وقتی ازت پرسیدم عاشقش بشوم یا نه؛ نگفتی "بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم"؟
مگر نگفتی میشود دوستش داشت؟ عاشقش بود؟ عاشقش ماند؟
مگر نگفتی با همه فرق دارد؟
مگر نگفتم با همه فرق دارد؟
مگر وقتی که دستش را گرفته بودم دنیا سریعتر از قبل نمیچرخید؟ مگر وقتی دستش را ول کردم، دنیا برای لحظه ای، چرخیدن یادش نرفت؟ مگر صد بار از غرق شدن توی چشم هایش نجاتم نداد؟مگر قرار نبود خوب شود" آخرِ این قصه ی بد"؟مگر سوگل نگفت مثلِ فیلم ها به هم نگاه میکنید؟
مگر نگفتم our love is made for movie screens؟
مگر نگفتم یک نفر قرار است بیاید که زشتیِ آبان ها را قشنگ کند؟ مگر نگفتم کسی می آید که بغلمان کند و ولمان نکند و بد اخلاق نباشد؟ مگر نگفتم "همه ی داستانای قبلیمون فقط یه عالمه کسشر بودن واسه اینکه ما الان با هم باشیم"؟مگر نگفتم کسی می آید که دوستم داشته باشد؟
مگر نگفت دوستم دارد؟
حافظ!
مگر وقتی پرسیدم "یه وخ به گا نریم؟!" نگفتی:
"اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم"؟
مگر همین بیت را سوگل با ذوق برایم نخواند؟
مگر دلم به همین بیت خوش نبود؟
مگر وقتی داشتم میرفتم، گریه ام نگرفت و سوگل بغلم نکرد؟
مگر سوگل فحشم نداد؟
مگر به ریشم نخندید؟
مگر نگفت "آخه این که عشق نیس!"؟
اما این عشق بود. چشم هایش عشق بود. دست هایش. آغوش، نگاهش، لب هایش، چشم هایش، چشم هایش، چشم هایش عشق بود. تمامَش عشق بود. تماممان عشق بود. یک عشقِ خیلی قشنگ که saintity اش را با باهم ماندن خراب کردیم!
این عشق بود. سوگل قبولش نداشت. من قبولش داشتم. من قبولش داشتم چون توی چشم هایش که نگاه میکردم، مردمک چشم هایش طوری گشاد میشد که انگار میخواهد جهان را توی چشم هایش نگه دارد. من قبولش داشتم چون...
چون....
چشم هایش...
Damn...your eyes...