مرا که امروز به دنیا آمدم...

"تولدمان که باشد منتظر معجزه ایم"

این را مامان به گریه های من گفت. 


باید بفهمیم که تولدمان هم که باشد معجزه ها مال ما نیستند. باید بفهمیم که تولدمان هم که باشد، خوشحال هم که باشیم، بهترین کادو را هم که بگیریم، خاله و آروین هم که بهمان تبریک بگویند، بعضی چیزها جلوی نفسِ راحت کشیدنمان را میگیرند. 


باید حالیمان بشود که لایه ی ازون حالش خوب نمیشود. حال گل هایمان خوب نمیشود. آب زاینده رود زیاد نمیشود. کسی با یک نگاه عاشقمان نمیشود. کسی دلش برایمان تنگ نمیشود. خاک های سنتورمان پاک نمیشود. موهایمان دوباره بنفش نمیشود. نوژین برنمیگردد. مهدی برنمیگردد. کسی برنمیگردد. تلفن خانه و گوشی و زنگِ در که بخورد،  آن کسی که ما میخواهیم پشتش نیست. مامان برایمان فسنجون میپزد اما تند است و اشکمان را در می آورد. 


باید حالیمان شود که هر چقدر هم میزربل باشیم توی تولدمان وتوی همه ی وقت های دیگر؛ هر چقدر هم کلِ تولدمان اشک بریزیم برای آنچه نباید اشک بریزیم؛ هر چقدر هم تهوع و سردرد و اشک و آه محاصره مان کنند، تهش هفده سال پیش یک معجزه ای رخ داده و همان بس بوده. برای مامان و برای بابا و برای من و برای آن هایی که من را دارند و من آنها را دارم. 


پ.ن: هاهاها ساک ایت. I'm awsome =)))



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.