هشت

من 
داستانی را میشناسم 
که تَه ندارد
من علمی را میشناسم 
که خطوطِ متقاطعش سالهاست حسرتِ آغوشِ هم را میخورند
من زمینی را میشناسم
که وقتی "او" رفت یادش رفت بچرخد و در گریه ی خودش غرق شد
من پیرمردی را میشناسم
که سرطانِ دست هایش را گردنِ سیگارش می انداخت
و میکِشید باز
و میکِشید
و میکِشید
میکُشید؟ 
چه کـــَس را میکُشید؟ 
من را؟ 
من را که سال ها پیش در دهانِ یخ کرده ی تمساحی در برکه ای پشتِ تپه ای بیرونِ شهری مُردم؟
من را که یک هفته پیش وقتِ رفتنِ چمدانش، دَر از سینه ام گذشت؟

چه کس را میکُشید؟ 
من سالها پیش در دهانِ منجمدِ تمساحی دفن شده ام.
گلوله هایتان را حرامِ من نکنید
گلوله هایتان را بدهید به خطوط متقاطعی که هنوز فکر میکنند امیدی هست.




پ.ن: باید دانست که یک چیزها و کسانی هم هستند که کسی -هرچقدر هم خودش/خودشان را پاره کند/کنند- نمیتواند از آدم بگیردشان. و باید گْرِیْتفول ترین بود به خاطرشان.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.