"آقای دکتر شما میدونین چی شده اصا؟ من رفتم تا اونجا، من باهاش حرف زدم. من داشتم میمردم و نشد. من دیگه نمیدونم. دیگه هیچی نمیدونم. آقای دکتر این من نیستم. من این بدنو نمیشناسم. این دستا. این چشما. هیچیش مالِ من نیست. من باید از اینجا برم. من باید پرواز کنم. این آدمایی که اینجان همشون غریبه ن.همشون دورن. همشون نیستن. حس میکنم بال هام شیکسته. نورِ اینجا چشامو اذیت میکنه. همه ی صداهایی که میشنوم رعشه میندازن به تنم. من اینجا رو نمیشناسم. من میترسم آقای دکتر. این پایین خیلی ترسناکه. آدماش ترسناکن. همه چیش ترسناکه آقای دکتر. آقای دکتر شمام ترسناکین. "