کم کم وقتش رسیده که به جای کُس گفتن باور کنیم عمق فاجعه را
و نیاییم هرچه از مغزمان تراوش میشود بریزیم اینجا و انتظار تخلیه شدن داشته باشیم
اما می آییم و آنقدر مینویسیم تا چشممان درآید.
ساده بگویم که برای جلوگیری از لوزِر شدن باید به تمام چیزهایی که اشکمان را در میآورند ایمان بیاوریم یا آنقدر به حالشان زار بزنیم که چشم هایمان یعقوبی بشوند که نمیشوند و فقط آبریزش دارند.
اما اگر آلردی یک لوزرِ بدقواره شده ایم دیگر اشکالی ندارد؛ یعنی اگر خیلی دلمان بخواهد میتوانیم گریه اش را بکنیم و حرصش را بخوریم و موهایمان را بِکَنیم و دندان هایمان را سفت روی هم فشار دهیم و "به کونم" این بار کارمان را راه نیندازد، ولی وقتی لوزر شده ایم لازم نیست غصه ی عمق فاجعه را بخوریم و میتوانیم یک گوشه بنشینیم آبنبات چوبی لیس بزنیم _یا هر چیز دیگر_ و به لوزر شدنمان بعد از این همه "........" هار هار بخندیم و به چشم غره های آبنبات چوبی ای که ترجیح میداد خوراک یک نفر که لوزر نیست بشود توجهی نکنیم.
و اینکه فلانی بیاید دِیتِ فردایش را برایت بگوید و تو دلت گریه کند به حالِ دِیتی که فردا نخواهی رفت.
و من به زور گریه ام میگیرد و موهایم را میکَنَم و سر خودم جیغ میزنم و به احمقِ توی آینه فحش میدهم و مثلِ روانی های توی فیلم ها رفتار میکنم وقتی حالم میخواهد از خودمِ توی آینه و بیرون از آینه به هم بخورد و وقتی کاریم نمیتوانم بکنم و وقتی آلردی یک لوزرِ بدقواره شده ام.
پ.ن:
"تو" زیباترین آرزوی منی.
چون همه ی آرزوهایِ من قبل از تو زشت بودند عاخه.
بعد نوشت: هر لوزری لوزر نیست.
و بغل نکردنش درد دارد
و اکتینگ لایک ناتینگز هَپِند درد دارد
و تا دیروز "کونِ لق غصه ها" گفتن و امروز فهمیدن که چقدر درد دارد، درد دارد!
و دور بودنش درد دارد و نبودنش و غصه نخوردنش و غصه خوردنش و پی ام ندادنش و مسافرت رفتنش وو گریه ی زهرا را دیدن درد دارد
و دوباره کارنامه ی پارسال را دیدن درد دارد
و به درد نخور بودن درد دارد و منت تو بیِ کسی نبودن درد دارد و کم کم به لوزِر تبدیل شدن درد داردو درد دارد زور زدن برای غصه نخوردن
و درد دارد همه چیز یک هویی
تهِ گلویم درد میکند از بغض و درد میکند و نمیترکد و مرا راحت نمیکند و دارد پدرم را در می آورد و درد میکند
و گریه ام نمیگیرد تا بمیرم.
و بابا مریض است و هستیا مریض است و مامان حلیم های بدمزه به خوردمان میدهد که من هیچوقت باهاش مشکلی نداشتم ولی حالا میبینم غذاهای بدمزه را گریه ام میگیرد میدانید چرا؟ چون حسابی پتانسیل گریه دارم و نمیتوانم به هیچکس بگویم و کاش سوگل بود و کاش شری بود و کاش نوژین عن نبود. و من کلی پتانسیلِ گریه دارم که نمیدانم کِی قرار است برود و دردِ تهِ گلویم خوب شود و کِی قرار است بغلش کنم و بگویم که چقدر حالم بهم میخورد ازش و چقدر میخواهم بمیرم برایش و چقدر من چندش ام.
وگریه نکردن درد دارد
و بغضِ خشک شده ی تهِ گلو
و ندیدنش
و دلتنگش شدن
و درد دارد
هِی نوشتن و مُردن از فکرش.
بعدنوشت: ایتْل پَس.
تورو خدا دیگه نه.